بعداز پارک کردن ماشین به سمت آموزشگاه میرم....
تقریبا نیم ساعت بعد از آموزشگاه میزنم بیرون خیلی دیرکردم پس با سرعت به سمت جردن میرونم..
به اونجا که میرسم میبینم مهراد استاده یه گوشه ای.معذرت خواهی میکنم و سوئیچشو طرفش میگیرم...
برای صرف نهار دعوتم میکند به رستوران..
قبول میکنم و سوار ماشین میشویم.
دستم را میگیرد..
+چرا منو به عنوان نامزدت معرفی کردی یعنی نمیدونی من یه دختر دارم.
_دختر داریم..نه داری از این ب بعد باران دختر منم هست..
+ادای آدم خوبارو درنیار مهراد من نمیتونم ازدواج کنم.
_چرا بهار چرا حالا که هر دومون شرایطشو داریم...
+شرایطشو داری نه داریم..من شرایط ندارم.نمیخوام باران ضربه بخوره.
_بهارتاهروقت که بخوای نمیزاریم باران بفهمه.
+اینجوری نمیشه.من نم.....
_نمیتونم ونمیشه و نمیخوام نداریم.بسه بهار.من باران رو راضی میکنم.
+چی میگی برای خودت باران یه بارم تورو ندیده..
_از این ب بعد میبینه.
+خیلی داری تندمیری..
_دلم دلبسته توشده میگی چیکار کنم
+اگ منو توی اون مهمونی نمیدیدی بازم دلتنگ و دلبسته میشدی.چی فکر کردی باخودت مهراد.باز اون دختر احمق دانشجورا اذیت میکنی و هرموقع کیس بهتر گیر اومد جمع میکنی میری..
_بهار چی میگی.نه تو اون دختر دانشجویی نه من مهراد قدیم..اومدم که بمونم....
ادامه ندادم بحث با مهراد بی فایده بود..
به رستوران رسیده بودیم.جای خوبی بود.ادم آرامش خاصی از فضاش میگرفت..
نشستم روی یکی از میزهای سنتی.
مهراد به سمت پیشخوان رفت و چندنوع غذاسفارش داد.
سیگارم را از جیبم دراوردم.دلم عجیب هوس کرده بود...
هنوز دو پکی نزده بودم که از دستم کشیده شد....
+چیکار میکنی...سیگارمو بده...
_بس کن بهار با سیگار کشیدنات داری ریه هاتو داغون میکنی.
+مگه خودت نمیکشی.من خودم داغونم ریه هام که جای خوددارد...
_من میکشم ولی شاید درروز دوتا.نه تو که سیگارُ با سیگار روشن میکنی..
+فندک یادگاریش سیگاریم کرد....!
سیگار را خاموش میکند و کنار من میشیند..
_هنوز دوستش داری...
+نه.ولی خاطراتشُ دوست دارم..
_پی این بی حک شده اسم خودته..
+نه خودم دادم حک کردن برام به یاد بارانم....که وقتی روشن میکنم یادم باشه زندگی بارانم روشن باشه همیشه...
_بهار داری خودتو نابود میکنی تو گذشته ای غرقی که جایی توی حال اون نداره...
+باران شبیه اونه.لبخندش.چشماش.موهاش.شیطونیاش.حاظرجوابیاش..
_پس بزار باران بره پیشش.شاید کمتر اذیت شی.
+محاله بزارم..
_پس کمک کن دخترت شاد باشه..
غذا رو میارن.شروع میکنیم به خوردن..
بعداز صرف غذا منُ به شرکت میرسونه تا ماشینمو بردارم...
قبل از پیاده شدن از ماشین رو برمیگردونم سمتش..
+مهراد...؟
_جان مهراد؟
+امشب چیکاره ای؟
_واسه تو هیچکاره...
+شام بیا خونم.با باران هم آشنا شو.
_ای جان خانومی تو فقط دعوت کن.دستپختت خوردن داره.
+آشپز درست میکنه نه من...
میخندد._پس خوردن غذا کنارت خوردن داره.
میخندم.فارق از هر دغدغه ای به شکمو بودنش میخندم.
+شکموووو.خدافظ.
_بهار...
برمیگردم.نمیدانستم بگویم جان.جانم.بله....پس سکوت را ترجیح میدهم.رو برمیگردانم و سوالی نگاهش میکنم.منتظر میشوم ادامه دهد..او که میبیند پاسخی دریافت نمیکند.به روی خودش نمی آورد.ادامه میدهد....
_مواظب خودت باش...
+هستم.خدانگه دار..
..........
ماشین را برمیدارم و به سمت خانه میروم...
به خانه که میرسم پس از دوشی کوتاه سرم را با باران و شیطنت هایش گرم میکنم....به حمیرا خانوم میسپرم که شب مهمون ویژه ای دارم و میخوام سنگ تموم بزاره...
_بهاررر...
+باران هزار بار گفتم بهار نه مامان.زشته به من بگی بهار.
_باشه بها...اوووم چیزه میگم مامان مهمونت کیه...
+یه دوست.که اومده با باران خانوم آشنا بشه و شامُ کنارمون باشه.
_کوشولوئه(کوچولوئه)
+نه باران جان همه دوست ها ک کوچیک نیستن.هم سن و سالای منه...
باران خانومی من میرم لباسامو عوض کنم...
به اتاقم میروم و با وسواس پیراهن زرد و مشکی کوتاهم را انتخاب میکنم..کفش های مشکی ام را میپوشم و ارایش مختصری میکنم که سایه ای با تناژ طلایی دارد...موهایم را سشوار میکشم و آزادانه رها میکنم...
بعداز خالی کردن ادکلنم به پایین میروم و باران رامشغول نگاه کردن به تلویزیون میبینم...
+باران خانوم...
_بعلههه.
+نمیخوای لباساتو عوض کنی...
_مامان کمکم میکنی یه لباس خوشکل بپوشم..
+چرا که نه قند عسل.بیا بریم.
بعداز کلی سر و کله زدن با باران بالاخره موفق شدیم یه لباس زرد و سفید پرنسسی با یه تل طلایی و کفش های طلایی انتخاب کنیم.
زنگ خونه به صدا در میاد..به سمت در میرم..
_سلام بانوی فوق العاده زیبای من...خیلی ناز شدی.بوسه ای روی گونه ام میکارد و شرم میکنم از این بوسه...
+سلام خوش اومدی...
_سلام من بارانم دختل مامانم بهار.
_سلام پرنسس زیبا.چقدر شما خوشکلی...بوسه ای روی سر باران میکارد...و عروسکی که در دستهایش هست را به باران هدیه میدهد.این برای توئه.باران ذوق میکند و تشکری میکند..
_خواهش میکنم ولی باران خانوم یه چی بگم...
_بوگو.
_توخیلی خوشکلتراز مامانتی.خوشتیپ ترم هستی..
+ااااا نههه من خوشکلترم...
باران ذوق میکند و لپ مهراد را میبوسد و میگوید._میدونم همه میگن..
+از این همه غرور در حیرت میمانم و مهراد بلند میخندد...
چشمکی برایم میزند .خیلی خوشکل شدی بهار.
و دست باران را میگیرد و باهم به سمت نشیمن میروند.
بعداز صرف شام و میوه از باران میخوام که به تخت خوابش بره..
+باران خانوم وقت خوابه...
_ماماااان بزار با مهراد جون دارم حرف میزنم.
اینا کی اینقدر صمیمی شدن که شد مهراد جون...
+باران فردا کلاس زبان داری.معلمت امروز گلگی میکرد.
_مامان من خوابم نمیاد...
+میگم حمیرا خانوم برات قصه بگه.
_ماما.....
+باران بحث نکن با من تایم خوابته و دیر وقته.
ملتمس به مهراد نگاه میکنم..
_باران جون عزیزم فردا میام دنبالت با هم بریم پارک سه تایی.
باران از خوشحالی میپرد بغل مهراد و لپ اورا میبوسد.
_به یه شرطی..
_چه شلطی مهرادجون
_باران خانوم الان بره بخوابه که فردا سرحال باشه..
_باشه من میرم میخوابم ولی شلطتو یادت نره.من فلدا بهت زنگ میزنم و یادآولی میکنم.
_باشه.بپر بغل عمو بوس بده.
بعداز بوس کردن من و مهرادو شب بخیر گفتن باران به سمت اتاقش میرود تا بخوابد.ممنون مهرادبودم که از بحث با باران نجاتم داد.
+شرمنده ام مهراد.
_باران دختر دوست داشتنی و قوی هست.من مطمئنم آینده ی خوبی داره.اون میدونه باباش فقط به خاطر کار نرفته ولی اینو بروز نمیده.
+میدونم.باران به جز دختر بودن برای من یه دوست فوق العاده ام هست.اون مغروره.من این غرورشو دوست دارم.باعث میشه بعدها توی جامعه اذیت نشه.گه گاهی دلتنگ پدرش میشه..
_زنگ میزنه بهش...
+نه.اینقدر درگیر زن و زندگیش شده که انگار کامل بارانُ یادش رفته.چندباری ام ک زنگ زده فقط خواسته باران بره پیشش و من نمیتونم بارانُ از خودم دور کنم.نمیخوام بچم زیر دست نامادری بزرگ شه..بعضی وقتا باران ک گلگی میکنه یواشکی زنگ میزنم و ازش میخوام به باران زنگ بزنه..وقتی زنگ میزنه حتی منم باور میکنم که فقط برای کار رفته..
_کار درستی انجام میدی.
+من نمیخوام بارانُ از پدرش دور کنم اما نمیخوامم من بهش بگم قضیه چیه.میخوام به مرور زمان خودش بفهمه واقعیتُ.
_تو مادرفوق العاده ای هستی.تمام خودتو وقف دخترت کردی که کمبودی نداشته باشه.
+زیاد پیشش نیستم اما تمام تلاشمو میکنم که همیشه از هرچیزی بهترینشو داشته باشه.من الان توانایی خرید خونه ماشین یا هرچیز دیگه رو برای باران دارم و این خوشحالم میکنه که مادرش ضعیف نیست...اگه اون سالها بابام نمیفرستادم دانشگاه تا درس بخونم الان هیچ جوره نمیتونستم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم...
_شنیدم پدرت فوت کرده.تسلیت میگم.
+اره بعداز فوتش مامانم رفت پیش برادرم و من تنهاترشدم.هنوزم وقتی دلتنگش میشم میرم سر مزارش و باهاش حرف میزنم.اینکار آرومم میکنه...
_بهار...
+بله.
_ازت کمک میخوام..
+چرا من باید بهت کمک کنم مهراد.وقتی تو ناجوانمردانه تنهام گذاشتی.
_من میدونم بهت بدی کردم.
+نه تو نمیدونی...دنبالم بیا..
به سمت اتاقم میبرمش.به بالا که میرسیم ازش میخوام روی کاناپه منتظرم بمونه.
به سمت اتاقم میرم و جعبه ای که قفل شده و کلیدش همیشه زیر قاب گوشیم بوده رو در میارم و براش میارم.
میشینم کنارش...
_این چیه...
چیزی نمیگم در جعبه را باز میکنم.اولین چیزی که میبینم گیتار چوبی فوق العاده کوچکیس که اولین هدیه مهراد به من بود...
_خدای من تو همه هدیه هامو نگه داشتی..
بغض میکنم دلتنگ بودم..حالا با دیدن این جعبه دلتنگتر هم شدم.با اینکه کنارم نشسته بود اما دلم عجیب تمنای آغوشش را میکرد..آغوشی که زمانی برایم آرامبخش ترین لحظه ی دنیا بود.
سرم را پایین می اندازم و یکی یکی هدیه هایش را در می آورم.
به عکس ها میرسم.عکس های دونفره...عکس هایی که از گردش علمی امان گرفته بودیم ...
چشم هایم بیش از این آبروداری نمیکنند..بغضم میترکد و بی صدا اشک میریزم...
صدای مهراد را کنار گوشم میشنوم.از این نزدیکی واهمه داشتم....
[ بازدید : 21 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]