🔄سرآغاز🔄


باسلام..⬇

خوش آمدیدبه وبلاگ من..📜

اینجامکانی ست برای ذخیره نوشته ها📝

نظرات شما نشانه شخصیت شماست..📩

لطفادرنظرسنجی شرکت کنید..📑

اینستاگرام پیج را چک کنید ادامه رمان اونجا میخوام بزارم...

ID INSTAGRAM:@romania.m.d

✅ممنون ازحضورپرمهرتون...🌸


[ بازدید : 88 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 24 ارديبهشت 1395 ] [ 18:58 ] [ Maya.n ]

قسمت هفتم


اون شب شهربازی ایده ی خوبی بود مخصوصا برای منی که کمتر وقتمو با باران میگذروندم..حالا فرصتی شده بود تا وقت بیشتری را در کنار عزیزترین فرد زندگی ام بگذرانم....بعداز شهربازی مهراد من و باران و به خانه میرساند...اصراری برای داخل آمدنش نمیکنم اما تعارف میزنم که تشکری میکند و بعد از خداخافظی حرکت میکند...
باران را به اتاقش میبرم و بعداز تعویض لباس هایش اندکی پیشش میمانم تا بخوابد...
غرق در خواب که میشود بوسه ای روی پیشونی اش میکارم که از عمق وجود آرام میشوم...به ارامی اتاق را ترک میکنم و به سمت اتاق خواب خودم میروم...بعد از برداشتن حوله ام به سمت حمام میروم...نیاز داشتم که زمانی را در وان بگذرانم....
آب داغ را باز میکنم و وان را مملو از آب میکنم...پر که میشود بعداز درآوردن لباسهایم به داخل وان میروم...عجیب است لحظه ی امشب و شب های قبل از ذهنم پاک نمیشود و لبخندی روی صورتم از به یاد آوردن خاطره های مهراد نقش میبندد....
سریع به زیر آب میروم تا چهره اش را فراموش کنم...من نباید وابسته شوم...فراموش که نکرده ام مهراد مرا به دختری فروخت که اوهم در آخر خیانت عجیبی به او کرد...از به یاد آوردن آن دختر به انزجار میرسم... اندکی چشمانم را میبندم و سعی میکنم افکار اضافه را دور کنم.....
صدای آمدن نوتیفکشن گوشی ام را میشنوم.بلند میشوم و بعداز گرفتن دوش مختصری ربدوشامبرم را دورم میپیچم و به سمت اتاقم میروم...
گوشی را برمیدارم...نوتیفکشن اینساگرام آمده... صفحه را که پایین میکشم..میبینم عکسی در اینستاگرام آپلود شده است...
برنامه را باز میکنم...تعجب میکنم...
عکس سه نفره ای که داخل کابین چرخ و فلک مرد دوربین به دستی از ما گرفته بود و بعداز پیاده شدنمان به مهراد تقدیم کرده بود را مهراد در دستش گرفته و عکس را پست کرده بود... هنوز چنددقیقه ای نگذشته کلی کامنت چه خانواده سه نفره ی شادی و.... شر شده است....
و من همچنان متعجم... پایین عکس جمله ی زیبایی با مضمون
(به سمتم بیا..
اندکی نزدیکتر..
بگذار روزها و شب ها به زیبایی تو خیره شوم...
من تا به ابد حیران مهربانی های توام...
به سمتم بیا و برایم عشق بخواه
که من عاشق تو خواهم ماند..
تا به ابد تا همیشه....)
با یه بی انگلیسی کنارش...
عجیب بود رفتارش... حرکاتش.. امدن یهویی اش ان هم بعد این همه سال بی خبری... او که میداند من دیگر دخترک مجرد نیستم و فرزندی دارم... اینجا چیزی میلنگد... مثل دوست داشتن...
تلفنم زنگ میخورد.. برمیدارم..
بابای باران است..
عجیب...
_اینجا دیروقته اگ اونجا صبحه!
+ببخشید بهار جان..تو که میدونی مشغله زندگی نمیزاره از باران خبری بگیرم..
_بله حق داری..چی شده حالا این موقع!
+میخوام برگردم!!!
_تنهایی؟
+نه.
_ میدونی داری چیکار میکنی؟بارانم هنوز فکر میکنه برای کار رفتی..
+وقتشه بدونه..اگرم تو بزاری باران با من و کاملیا زندگی کنه..
از اینکه اینقدر راحت اسم زنشو اورد آتیش گرفتم..بی رمق گفتم..
_کاملیا!؟
+ببخشید همسرم..
لعنتی انگار نه انگار من هم زمانی همسرش بودم..
_کی اینقدر وقیح شدی تو آخه؟منی که بهت اعتماد کردمو فروختی به یکی دیگه..زندگیمو نابود کردی حالا نوبت بچه ست..هرچند من بعد رفتن تو خوشبخت تر شدم ..اما نمیخوام دخترم بفهمه باباش مامانشو قال گذاشت..
+به...
ساکت..
حرف اخرو من میزنم.باران مال منه اگ اومدی به همون تماس رضایت بده..میتونی هروقت خواستیش بیای ببینیش اما حق نداری بهش بگی ساکن ایرانی یا ازدواج کردی.بهتره فکر بارانو از سرت خارج کنی چون شده باشه تمام زندگیمم بدم پاره تنمو جدا نمیکنم از خودم...الانم دیروقته و صبح هزارتا کار دارم..خدافظ..
_مهلت هیچ حرفی بهش ندادم و قطع کردم..شاید میترسیدم از جوابش میدونستم خیلی عصبیش کردم اینو از صدای نفسای عصبیش پشت گوشی میشد حدس زد..
ترسیده بودم..از اینکه بارانُ ازم بگیره از اینک دیگ کسیُ نداشته باشم که براش از دلتنگی هام بگم از اینک همدمم دخترم بره با یکی دیگ زندگی کنه کمادرش نیست و باید بهش بگه مادر..از اینک دخترم بفهمه باباش به مامانش خیانت کرده از اینک حتما مادرش اونقدر کامل نبوده که باباش کس دیگ رو انتخاب کرده از هزارتا از اینک های دیگه میترسیدم لرز به تنم میوفتاد...من باید قوی باشم..باید اونقدر قوی باشم که هیچکس نتونه حتی فکرشو کنه که بارانمو ازم بگیره..دست کردم و از کشوی پاتختی قرص آرامبخشی در اوردم و با لیوان آبی که هر شب حمیرا خانوم برام کنار تختم میگذاشت خوردم..آخ که این زن از مادرهم برایم بیشتر مادری کرد..عجیب لایق ستایش است...
کم کم با افکار ضد و نقیض به خواب رفتم..صبح امروز قرار بود مهراد بیاد و بریم شمال تموم توصیه های لازمه رو به حمیراجون کرده بودم میدونستم مثل یه مامانبزرگ تمام عیار از دخترم مراقبت خواهد کرد..باران وقتی کنار حمیرا خانوم میموند هیچ بهونه ای نمیگرفت..و من این را مدیون تمام خوبی هایی بودم که این زن شگفت انگیز به باران کرده بود...
یه چمدون کوچیک برداشتم و دو سه دست لباس خونگی و بیرونی گذاشتم.چیز دیگ ای نبردم و ترجیح دادم از اونجا یکم خرید کنم دلم خرید میخواست...طبق معمول آرومم میکرد..
یه مانتوئه اسپرت طوسی با یه شال بلند نقره ای که رگه های محو طوسی داره با یه شلوار لی دمپا چاک زغالی و یه کفش اسپرت سفید ساده اپل واچ با بند مشکی و کیف پول چرم مشکیم و گوشی و ایپد و آیرپاد..همینا بس بود..
عادت نداشتم زیاد کیف بگیرم دستم جز مواقع خاص.اماده شدم و رفتم پایین و توی آشپزخانه حمیرا خانوم داشت سبد غذا رو آماده میکرد چون میدونست اگ از بین راه غذا بخورم حالم بد میشه برای همین غذا از خونه میبردم...
یه ماگ برداشتم و برای خودم اسپرسو درست کردم.نشستم و با یه تیکه کیک شکلاتی خوردم در همین حین به راهی که پیش رو داشتم فکر میکردم...به باران به خودم به زندگیم..سعی کردم افکار مزاحمو دور کنم و امروزم را شاد باشم..بلند شدم رفتم توی اتاق باران ترجیح دادم این نیم ساعتی که به اومدن مهراد مونده بود پیش دخترکم بگذرونم..راسی دیشب یه پیام از مهراد داشتم که گفته بود ساعت ۹ و نیم میاد دنبالم..
دراتاق بارانو باز کردم دخترم مثل فرشته ها به خواب رفته بود..جلوتر رفتم خم شدم و آروم گونه تپلی و سرخش را بوسیدم و غرق در لذت شدم..
دستمو به موهاش کشیدم..دیشب بهش گفته بودم چند وقتی نیستم باید بخاطر یکی از کارا برم شمال و نباید حمیرا خانومو اذیت کنه درساشو بخونه که برگشتم گله ای نباشه..خداروشکر دخترکم خیلی عاقل بود و من و کارمو درک میکرد..
نگاش کردم..چقدر به باباش برده بود هنوز هم وقتی نگاه باران میکنم انگار پیامُ دیده بودم..کی زندگیمون اینجور بهم ریخت..پیامی که میگفت عاشق منه و برای رسیدن به من سالهاصبر کرده بود الان داره با یکی دیگه زندگی میکنه و انگار منی وجود ندارم..منی که هنوز هم ته ته دلم درگیرش بودم..خودمو که نمیتونم گول بزنم سعی میکنم با مهراد پیامُ فراموش کنم و به خودم بفهمونم که پیام دیگه دوستت نداره..براش تموم شدی..تموم حسی که به باران داره احساس مسئولیته..وگرنه چرا باید وقتی باران اولین کلمشو گفت پیام نباشه که ببینه..وقتی باران اولین بار راه رفت پیام نباشه وقتی باران مریض شد نباشه که براش پدری کنه پیام پیام پیام..تموم زندگیم وقف این شده بود که شاید یه روز برگرده و بگه دروغ بوده همه چی و فقط و فقط برای کار رفته..شاید یه روز برگرده و بگه هنوزم وقتی میبینمت انگار بهار شده و شکوفه ها در اومدن و دنیا قشنگ شده..همیشه خاص بود..اما الان..من خسته شده بودم.از این دوست داشتن یه طرفه از این نبودن ها..من هم آدمم.. بهتره یکم‌برای خودم باشم..از این سفر نهایت لذتُ میبرم مثل مجردی ها و شیطونی هام...
حمیرا خانوم در میزنه و میاد داخل اروم بهم میفهمونه که مهراد اومده و باید عزم رفتن کنم..سر تکون میدم و میره که از مهراد پذیرایی کنه..
یکم دیگه پیش باران میمونم و از داشتنش لذت میبرم..خداروشکر میکنم برای وجودپاکش..برای اینک همدمم شده و تکیه گاه پیری..
بوسه ی عمیقی روی پیشونی اش میکارم و از توی اینه اتاقش نگاهی به خودم میندازم نمیدانم چرا دوست داشتم زیباتراز همیشه به نظر بیام.حداقل در چشم مهراد... اتاق را به قصد رفتن ترک میکنم...
در را به آرامی میبندم جلومیروم و به مهراد سلام میکنم و دست میدهم...
بهتر بود کمی رسمی برخورد کنم تا خودم هم کمتر اذیت شوم از این همسفر شیطون..
پس از حرفایی که چندان مهم نبود عزم رفتن میکنیم...توصیه های لازم و به حمیرا خانوم میکنم و بعداز بوسیدنش خدافظی میکنم و میرم سوار ماشین مهراد میشم..یه ماشین شاسی بلند مشکی..مهراد هم چمدانم را داخل صندوق عقب جا میدهد و سوار میشود...
_همیشه اینقدر سبک سفر میکنی
این حرف را مهراد میزند..خنده ام میگیرد حتما تعجب کرده که چرا این چمدان اینقدر سبک است..جواب میدهم..
+عادت به خرید دارم..ترجیح میدهم چیزای جدید بخرم اونجا...همینا برای امروز کافیه...
_هنوز خرید آرومت میکنه...
+اوهوم...خیلی خوبه‌...انگار غم هامو میدم و شادی میگیرم..
_چه تفسیر خوشکلی.چشمکی میزند..
+نمیخوای حرکت کنی..
_اوووه ببخشید همسفر خشن..
+مهراد...
_جان مهراد چشم..
+چشم غره میروم ک سرم را تکیه میدهم..گویی جانمش به جانم رسوخ کرده بود که اینقدر پر انرژی شدم...ساکت میمانم..عادتم بود ماشین انگار گهواره بود برایم..پس از اندکی به خواب میروم..
با صدای بیدار کردنم توسط مهراد بلند میشوم و کش و قوسی به بدنم میدهم..
+ساعت چنده؟
_به با خانوم خوش خواب..ساعت ۲ئه عزیزم مردم از گشنگی بیا بریم یه چی بخوریم..
+نه مهراد من نمیتونم از غذاهای بین راه بخورم...آخ میکوبم روی پیشانی ام..سبد غذاها یادم رفت..
_مهراد میخندد...چرا تودتو میزنی همون سبد سبزه؟؟
اره اوردیش.توی صندوقه من فکر کردم آبی چیزی توشه فقط.
نه همه چی هست اما من خوابم برد به توام حتی یه لیوان چایی ندادم..
مثل مجرما لبمو جمع میکنم و ناراحت میشم..ناراحت شدم این بنده خدا این همه ساعت رانندگی کرده و من حتی بسکوییت ساده ام بهش ندادم..
آخ از این خواب بی موقع..
_اشکال نداره بابا بزار سوار شم پس بریم یه جا بشینیم بخوریم که روده بزرگه کوچیکه رو خورد..
+اوووم تا اونجا که من یادمه کوچیکه بزرگه را میخوردهاااا.
_نه اینسری بزرگه گشنشه....میخندد.
سوار میشود چندکیلومتر جلوتر کنار یه آلاچیق ماشین را نگه میدارد..
پیاده میشویم و زیراندازی از صندوق در می اورد و پهن‌میکند..سبد را نیز میگذارد..
کفش هایم را در می اورم و مینشینم سفره را پهن میکنم و ظرف های غذا و قاشق و چنگال را میگذارم..
حمیراجون زحمت کشیده و مرغ سرخ شده با تمام مخلفات درست کرده..
مهراد رو به رویم مینشیند و شروع به خوردن میکند..ناهار را با مسخره بازیای مهراد که میخواست یه تیکه مرغ بزاره توی دهنم و من قبول نمیکردم خوردیم و الحق بهترین غذای این چند سال بود..
بعداز جمع کردن وسایل چایی ریختم و خوردیم..
یکمی که گذشت انگار هوا ابری شده بود..شمال همین بود دیگر یک ناپایداریه مطلق مثل حال و هوای من...
_بهاری جمع کن سریع راه بیوفتیم تا بارون نگرفته که به شب نخوریم..
همه چیز را جمع کردم بعداز کمک مهراد برای جادادن وسایل توی ماشین راه افتادیم خواب به کل از سرم پریده بود..پاکت چیپس و تخمه را باز کردم و شروع به خوردن کردیم و از هر دری صحبت کردیم..دانشگاه و گذشته گرفته تا شرکت و زمین های پردردسر شمال...
رسیدیم..حالا دیگه بارون گرفته بود..
میریم ویلای مهراد در را با ریموت باز میکند..پیرمردی خوش سیما به سمتمان می آید و خوش آمد گویی میکند..
_سلام مش حمید..
_سلام پسرم خوش اومدی..
_ممنون خوش باشی توی باران ایستادی سرما نخوری..
_نه پسرخوب.خانوم بچه ها هستن؟
_نه همکارمن...زمین دارن میخوان بسازن..
_سلام دخترم..
+سلام آقا خوبین..
_دخترم به من بگو مش حمید...اینجا همه منو مش حمید صدا میکنن.چون هرسال میرم مشهد پابوس امام رضا..شفاگرفتشم..
+خداروشکر..چشم مش حمید..
_چشمت روشن دخترم.
میریم داخل و بعداز نشون دادن همه جای خونه یکی از اتاق های بالا رو انتخاب میکنم و بعداز گذاشتن وسایل لباسمو با یه تیشرت و شلوار عوض میکنم و میرم روی تخت و به خواب میرم..
صبح که بیدار میشم مش حمید نبود مثل اینک خواهرش به رحمت خدارفته بود و رفته بود شهرشون..
پس از صرف صبحانه ای که مهراد زحمتش را کشیده بود به اتاقم میروم تا آماده شوم..
امروز باید برای بازدید زمین برویم من به کل فراموش کرده بودم ۳ روزی تعطیل رسمی است و هیچ کاری از پیش نخواهیم برد در سه روز آینده..
مانتوئه آبی نفتی بلند جلوباز با تیشرت مشکی و شلوار لی مشکی دمپا لوله ای با کفش نیم بوت پاشنه ۵ سانتی سورمه ای و روسری مشکی با شکل های آبی تیره موهایم را باز میگذارم و روسری را شل میبندم..خط چشم نازک گربه ای ریمل رژ کالباسی همه لوازم آرایشی را با ماندگاری ۲۴ساعته و ضد آب استفاده میکنم زیرا هوای شمال کاملا ناپایدار بود آنهم در این فصل.. همین..کافی بود.مدارک و اسناد زمین را برمیدارم و در پوشه ای میگذارم.کیف پول چرمم و موبایل و آبرپادم را برمیدارم و پس از خالی کردن ادکلن تلخ و سردم روی خودم و احساس رضایت از آینه دل میکنم و میروم پایین..انگار مهراد هنوز هم آماده نشده بود پس به آشپزخانه میروم تا لیوان آبی بنوشم...
از این دیرکردن ها کلافه میشوم همزمان با درآمدن من از آشپزخانه پاشم گیرمیکند به چهارچوب آشپزخانه و در حال سقوط بودم که در هوا معلق میمانم..نگاهم میخ مهراد همیشه خوشتیپ با موهایی که به زیبایی یه طرف شانه شده و ادکلن معروفش با کت و شلوار طوسی و پیراهن زغالی با رگه های نازک مشکی اش میشود..بی هوا لب هایم را تر میکنم..مهراد میخ لبهایم میشود و چشم های خوش رنگش را میبینم که خمارتراز همیشه شده و.....


برچسب ها: رمان.عاشقانه.دوست داشتن.@maya_liifeاینستاگرام ,
[ بازدید : 4 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 18 بهمن 1400 ] [ 16:47 ] [ Maya.n ]

آخرین تولد قرن


آخرین تولد قرن چهاردهم شمسی ام گذشت...

نمیدونم تا آخرین تولد قرن پانزدهم زنده ام یا نه...

اصلا این موقع رو یادمه یا نه..سالی که فهمیدم هیچکس بی چشم داشت دوستت نداره..

همه دنبال زمین خوردنتن...تا بشینن و تعریف کنن و به حال و روز تو بخندن و بشی نقل محفلشون

خیلیابرده ی تظاهرشدن و خیلیا تشنه ی دررویی..

کاش بگذره...!

کاش آدمیان قرن بعداینجور نباشن... کاش نسل های بعد از دورویی و دروغ و فتنه متنفرباشن...

اماخب ازنسلی به نسل دیگر.....😓

برگردیم به خودم...😒

(کاش امسالم مثل پارسالم غمگین نباشه)☹️شبش تو تنهاییام گریه نکنم..😭دلم از کسی نگیره...💔انتظار بیخود نداشته باشم..🥺

کاش خدا تقدیرامسالمو یه جور دیگه رقم بزنه....🙏🏻

بماند به یادگار به تاریخ هفتم مهرماه یک هزار و سیصد و نود و نه....آغاز بیست و چهارسالگی....

بادو روز تاخیر در متن نوشته....

Id instagram*@maya_liife*


[ بازدید : 593 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 9 مهر 1399 ] [ 13:30 ] [ Maya.n ]

قسمت ششم


الان میفهمم منظورش از اینکه منو به عنوان نامزدش معرفی کرده چی بوده...

الان میفهمم چرا میگفت ازدواج میکنیم...

چرا میگفت باران حس پدرانه رو تجربه کنه...

انگاری اون خیلی توی نقشش فرو رفته بود که میگفت دلم دلبسته ی تو شده..

من اما چندان بازیگر خوبی نبودم...از نقش بازی کردن متنفر بودم..حتی اگه این بازی رو راه مینداختم تهش چی..شش ماه دیگه به باران چی بگم..به دلم چی...عشق قدیمیه من بازگشته بود و ازم نقش بازی کردن میخواست...امافقط برای شش ماه...من بعد شش ماه چه کنم...

نمیدونستم...توی دوراهی سختی گیر کرده بودم.دوراهی دل و عقلم...
دلی که چندسال پیش خودش شکوندش و عقلی که میگفت این بازی سر دراز دارد!!!
+بهم فرصت بده فکر کنم...
_چشم..
اون شب گذشت..از مهراد خواستم چندروزی رو باهام تماس نگیره و نیاد شرکت.میخواستم افکارم آزاد باشه...هنوز فردا به شب نکشیده بود و داشتم باران و قانع میکردم که عمو مهراد کار داشت و گفت یه روز دیگه میاد که بریم شهربازی...مجبور بودم به دخترم دروغ بگم که سروکله ی مهراد پیداشد...
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد جواب دادم...
_دم درم میشه از فردا فکر کنی امشب به یه دختر کوچولو قول دادم ببرمش شهربازی و نمیخوام بدقول بشم...
+میخندم...بیا تو سر منو خورد این دختر اینقدر غر زد...
_باران هم منو دوست داره و مامانش نه...
درو باز میکنم و تلفن و قطع میکنم و جوابش میدم...
+از کجا معلوم....!!
میخندد...باکس زیبای گلی را که در دستش هست به سمتم میگیرد.
_گل هاش برای بانوی خوشکل...شکلاتاش شریکی.
هنوز هم عاشق شکلات بود...تشکری میکنم و پاسخ میدهم...
+سه نصف.نصف من نصف تو نصف باران...
پوکر میشود..انگاری از کودکی عروسکش را گرفته اند...
_مگه بارانم شکلات دوست داره...
+عاشق شکلاته مثل مامانش...
_هیچوقت حریف تو نمیشدم حالا حریف تو و باران...
+همینی که هست...حالام بیا تو مزه نریز .
میاد داخل از حمیرا خانوم خواهش میکنم تا آماده شدن ما از مهراد پذیرایی کند.
+من میرم آماده شم... ...
_من به باران قول داده بودم نه مادر باران که..میخندد.ضعف میروم برای خنده اش...همان شیطنت های قبل را دارد...فقط غم چشمانش پنهان نشدنی است....!
+به باران که قول دادی انگار به من قول دادی.بعد من با تو نمیام که تنهایی میام...
_منم گذاشتم...دربست درخدمت اول توام بعد باران.
+ممنونم خدمتکار...زبونمو درمیارم و فرار میکنم...صدایش را میشنوم..
_دارم برات..من خدمتکارم آره...یه گاز از لپت مهمون منی...
چیزی نمیگم...میخندم و به سمت اتاقم میروم...من چه بی خود شاد شده بودم....این چندروز چرا از سیگار فاصله گرفته بودم...همدمم چی شد...
بهترین مانتو و شلوارم را انتخاب میکنم و آرایش کمی مهمان صورتم میکنم..موهایم را آزادانه روی شونه هایم میریزم و شالم را روی سرم...
با خالی کردن ادکلن و برداشتن کیفم به طبقه پایین و سمت مهراد میروم..
هنوز چندقدمی به پایین نرفته ام که به سمتم برمیگردد...
_هنوزم اول عطرت میاد بعدا خودت...فوق العاده شدی...
پیش او میرسم...دستم را میگیرد و میبوسد...
_آرایش کم خیلی بهت میاد..مثل فرشته ها...
+تشکری میکنم.. .
باران را صدا میکنم.از وقتی مهراد آمده حتی برای سلام کردن هم از اتاق بیرون نیامده...
از حمیرا خانوم میخواهم که به باران در آماده شدنش کمک کند...
بعداز نیم ساعت بالاخره باران شیک و خوشکلم از اتاقش بیرون می آید...
_سلام مهراد جون.میدونستم بدقول نیستی.
_سلام دختر گل.درست دونستی بیا یه بوس بده...
باران به بغل مهراد می آید و مهراد روی سر باران را میبوسد...
مشغول خوردن آبمیوه ای هستم که حمیرا خانوم زحمتش را کشیده که صدای معترض باران و مهراد می آید..
مهراد:_بلند نمیشی شکمو...
باران:_بهاری پاشو دیجه تحطیل میکنه...
+باشه بابا چه خبرتونه...آبمیوه ام را روی میز میگذارم....بریم.درضمن باران خانومممم...خودش خوب میدانست منظور من از باران خانوم یعنی اینکه باید بگوید مامان نه بهار.
_باجه بها..چیزه مامانی...
مهراد میخندد و با هم از خانه خارج میشویم...
برای اذیت کردن مهراد به سمت ماشینم میروم که صدایش را میشنوم..
_کجااااا
+با ماشینم میام دیگه...
_لوس بازیاشو..اخم میکند..._رفتی طرف ماشینت نرفتیا..
+اوه اوه خشم اژدها رو...
_با ماشین من میریم بهار...
+باشه اخمتو باز کن بابا ترسیدم...
_میخندد‌...توهنوزم زور باید بالا سرت باشه تا حساب برداری..
میخندم و هیچ نمیگوییم...به سمت ماشینش میرویم و سوار میشویم...


[ بازدید : 32 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 23 شهريور 1399 ] [ 18:03 ] [ Maya.n ]

قسمت پنجم


_بهار بهم کمک کن بزار با هم زندگی خوبی رو درست کنیم.
به سمتش برمیگردم.میخ لبهایم میشود...
دستش که به سمت دستم می آید برق تمام وجودم را میگیرد...
نزدیک میشود...
اشک هایم بی صدا میریزند..
دستم را میکشد و بغلم میکند....
سرش را درگودی گردنم فرو میکند و عمیق میبوسد...
کمرش را چنگ میزنم....
به خودش جرات میدهد و از خودش جدایم میکند...لبهایم را اسیر لبهایش میکند و عمیق میبوسد...هیچ نمیگویم...هیچ حرکتی نمیکنم...مسخ شده نگاهش میکنم...لب پایینم را گاز ریزی میگیرد.به خودم می آیم..دستم بی اراده به سمت موهایش میرود....پرتم میکند روی کاناپه وخودش را روی من می اندازد...عمیق میبوسد....هزاران بوسه روی صورتم و گردنم میکارد...بو میکشد...آنقدر عمیق که بی اختیار آهی ریز از دهانم خارج میشود..جری تر میشود و بغلم میکند....به سمت اتاق خوابم میرود...
در را باز میکند و با پایش میبندد.به این آرامش احتیاج داشتم....
من را روی تخت میگذارد....فرصت نمیدهد لبهایمان جداشود....
دستم را روی سینه اش میگذارم و او را به عقب هل میدهم...
برای لحظه ای جدا میشود...نگاهم میکند...انگاری اجازه میخواست...
زود بود.خیلی زود...برای منی که هنوز هم از عشق سوخته بودم از دوست داشتن آتش گرفته بودم سخت بود...
اشکی بی اراده از گوشه ی چشمم سرازیر میشود...
دستش را به اشکم میکشد رد اشک روی دستش را میبوسد...
کنارم دراز میکشد..... شروع میکند...
_چندسال پیش که نامزد کردم و رفتم نامزدم بهم خیانت کرد.با یکی از دانشجوهام...پسره هیچی نداشت بهار.نه قیافه نه پول حتی عصبی ام بود.کنترلی روی اعصابش توی کلاس نداشت..مشروب میخورد و بوی گندش از ده کیلومتری میومد...نمیدونم محیا عاشق چیش شده بود.
یه روز که محیا برای دادن کتابی که پیشش داشتم به دانشگاه میاد مثل اینکه با نادر آشنا میشه.از اونجایی که من فهمیدم نادر که تاکسی داشت اونو میرسونه به دانشگاه و باهم آشنا میشن.رابطه شون هرروز عمیق تراز دیروز میشد.میدیدم محیا راه به راه میومد دانشگاه اما فکر میکردم دلتنگم شده...بعد از شش ماه توسط دوست نادر فهمیدم که باهم رابطه دارن.محیا هرروز از من دورتر میشد و به اون نزدیک تر.باورم نمیشد منُ به اون پسر لااوبالی ترجیح داده بود.خسته شده بودم دوماه بود فهمیده بودم و میخواستم اون شب تموم کنم همه چیُ.
دعوتش کردم به خونه.اول بهونه آورد اما من اصرار کردم که بیادو دلتنگی را بهونه کردم...
قبول کرد.باورم نمیشد از من میکشید و خرج نادر میکرد.
یه فیلم فوق العاده آماده کرده بودم.از لحظه های بیرون رفتناشون گردشاشون بوسه هاشون.همه و همه....میخواستم سوپرایزش کنم و پرتش کنم از زندگیم بیرون..اما درست سر بزنگاه مادرم میرسه و همه چی خراب میشه...
سکوت میکنه من کنجکاو نگاهش میکنم منتظرم ادامه بده..انگاری غرق بودی توی گذشته حواسش اینجا نبود...چه دردی کشیده بود...من دور بودم و خیانت همسرمو اونم توی دوری ندیدم اما مهراد با چشمای خودش میدیده...
صدایش میکنم خب ادامش...ادامه میده...
وقتی میاد خونه مثل همیشه ازش پذیرایی میکنم و عادی رفتار میکنم.ولی انگاری ترسیده بود...چرا اون که شش ماه از من قایم کرده بود دیگه ترسش چی بود..
صداش میکنم..محیا چیزی شده انگاری ترسیدی...
نه مهرادبعداز ظهر خونه خواب بودم و خواب عجیبی دیدم..
دروغ میگفت.اون اصلا بعدازظهر خونه نبود.پیش نادر بود.مثل اینکه به نادر گفته بود که من برادرشم...
آها اوکی خیره انشالله...
بعداز صرف شام و میوه بهش میگم که براش سوپرایز دارم..چندوقتی بود پیله کرده بود براش ماشین بخرم و شک نداشتم که فکر میکرد سوپرایزم ماشینه....
ذوق کرد...پرید بغلمو شروع کرد بوسیدنم.حال خرابم خراب تر میشه و حالت تهوع میگیرم..لب هایی ک تا چندساعت قبل روی لب های کس دیگه بود حالا دست به بوسیدن من زده بود..از این همه دورویی متنفر شدم..سریع از بغلم جداش کردم و گفتم میرم فیلم سوپرایزمو بزارم...
رفتم فلشی از فیلمی که درست کرده بودمو به تلویزیون زدم..
پلی میکنم...عکسهاشون یکی یکی پخش میشه..رنگ از روی محیا میره...
بلند میشه شروع میکنه به بحث کردن...هیچی نمیگم فقط ازش میخوام که بره بیرون...تلویزیون و قطع میکنم و اون سعی داره آرومم کنه ولی من ازش متنفر بودم..من ۶ ماهه که آرامشم و از دست دادم...آرامشمُ دانشجوم ازم گرفت و حالا اون ارامش شده نفرت....تو همین بحثا و التماس کردناش بودیم که یهو زنگ زدُ میزنن.
میرم درُ باز میکنم.باورم نمیشد مادرم اومده...
سلام میکنم..مامانم میاد داخل همیشه دیکتاتور بود...
محیا که مادرمو میبینه شروع میکنه نقش بازی کردن...
به مامانم میگه که حامله ست و مهراد بچه رو نمیخواد...مامان من دنبال نوه بود چون برادرم بچه دار نمیشد...
مامانم با ذوق اونو میبوسه و اشکاشو پاک میکنه.همون لحظه تلفن و برمیداره و به خواهرم میگه خواهرمم توی مهمونی بوده و خبر بارداری نامزد عزیزمن که هیچکس هم جز مادرم اونو ندیده رو به همه میده...
هیچی نمیتونم بگم از این دورویی متنفر بودم...حالم خوب نبود و از خونه میزنم بیرون.تا صبح توی خیابونا میگردم.صبح با حالی خراب میرم خونه.باید به مادرم میگفتم اشتباه کرده‌....
بعداز چهارپنج ساعت سر و کله زدن با خودم بالاخره داستان نامردی محیا و نادرُ به مادرم میگم و اون که فقط نوه و آبرویش برایش مهم بود.ازم میخواد تا یکی دیگه رو پیدا کنم..باردار بشه و نوه عزیز مادر منُ به دنیا بیاره...برایش مهم نبود من ضربه خورده بودم..آبرویش مهم تربود....میخواست بره آمریکا و بعداز برگشتنش نوه رو باید نشونش بدم...
بعدرفتنش به آمریکا مریض میشه و درگیر مریضی میشه الان بعد ۴ سال برگشته و من باید بچه ۴ ساله داشته باشم..

خودم میفهمم داستان چیه...مهراد ازم چی میخواد..منی که باران ۴ ساله رو دارم!!!!

بعد تقریبا مدت طولانی سکوت و کلنجار رفتن با خودش بی مقدمه حرفشو میزنه...

بهار..ازت میخوام نقش نامزدمو بازی کنی.که بچه ی چهارسالمون بارانه...
هیچی نمیخوام بهار.فقط میخوام کمکم کنی به مدت ۶ ماه چون من شش ماهه دیگه از ایران میرم...
+سکوت میکنم نقش سختی نبود.من مادر بودم و باران دخترم.اما ۶ ماه بعد......!!!!
_بهار هیچی نمیخوام ازت.تواین شش ماه هر چیزی که نیاز باشه رو من میگیرم.نقش همسرمو بازی کن .آبرومو بخر.به عنوان آخرین خواسته ام و به حرمت تمام لحظه هامون که گذشت..
+رفیق قدیمی.استاد قدیمی.عشق قدیمی یاهمیشگی.....!دور از منطق بوداگر به خاطر لحظه هایمان هم کمکش نمیکردم...
+بهم فرصت بده فکر کنم...این چیزی که ازم میخوای آسون نیست..
_بخدا بهار نه به تو نه به باران آسیبی نمیرسه..فقط حس پدرانه را تجربه میکنه...نمیخوام فکر کنی نزدیکت شدم چون توی بد مخمصه ای گیر افتادم.
نه بهار...میتونستم به یکی پول بدم ولی نمیخوام پای هر کسی توی زندگیم باز بشه.تو از همه چیز خبر داری.....!


[ بازدید : 35 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 20 تير 1399 ] [ 22:58 ] [ Maya.n ]

قسمت چهارم


بعداز پارک کردن ماشین به سمت آموزشگاه میرم....
تقریبا نیم ساعت بعد از آموزشگاه میزنم بیرون خیلی دیرکردم پس با سرعت به سمت جردن میرونم..
به اونجا که میرسم میبینم مهراد استاده یه گوشه ای.معذرت خواهی میکنم و سوئیچشو طرفش میگیرم...
برای صرف نهار دعوتم میکند به رستوران..
قبول میکنم و سوار ماشین میشویم.
دستم را میگیرد..
+چرا منو به عنوان نامزدت معرفی کردی یعنی نمیدونی من یه دختر دارم.
_دختر داریم..نه داری از این ب بعد باران دختر منم هست..
+ادای آدم خوبارو درنیار مهراد من نمیتونم ازدواج کنم.
_چرا بهار چرا حالا که هر دومون شرایطشو داریم...
+شرایطشو داری نه داریم..من شرایط ندارم.نمیخوام باران ضربه بخوره.
_بهارتاهروقت که بخوای نمیزاریم باران بفهمه.
+اینجوری نمیشه.من نم.....
_نمیتونم ونمیشه و نمیخوام نداریم.بسه بهار.من باران رو راضی میکنم.
+چی میگی برای خودت باران یه بارم تورو ندیده..
_از این ب بعد میبینه.
+خیلی داری تندمیری..
_دلم دلبسته توشده میگی چیکار کنم
+اگ منو توی اون مهمونی نمیدیدی بازم دلتنگ و دلبسته میشدی.چی فکر کردی باخودت مهراد.باز اون دختر احمق دانشجورا اذیت میکنی و هرموقع کیس بهتر گیر اومد جمع میکنی میری..
_بهار چی میگی.نه تو اون دختر دانشجویی نه من مهراد قدیم..اومدم که بمونم....
ادامه ندادم بحث با مهراد بی فایده بود..
به رستوران رسیده بودیم.جای خوبی بود.ادم آرامش خاصی از فضاش میگرفت..
نشستم روی یکی از میزهای سنتی.
مهراد به سمت پیشخوان رفت و چندنوع غذاسفارش داد.
سیگارم را از جیبم دراوردم.دلم عجیب هوس کرده بود...
هنوز دو پکی نزده بودم که از دستم کشیده شد....
+چیکار میکنی...سیگارمو بده...
_بس کن بهار با سیگار کشیدنات داری ریه هاتو داغون میکنی.
+مگه خودت نمیکشی.من خودم داغونم ریه هام که جای خوددارد...
_من میکشم ولی شاید درروز دوتا.نه تو که سیگارُ با سیگار روشن میکنی..
+فندک یادگاریش سیگاریم کرد....!
سیگار را خاموش میکند و کنار من میشیند..
_هنوز دوستش داری...
+نه.ولی خاطراتشُ دوست دارم..
_پی این بی حک شده اسم خودته..
+نه خودم دادم حک کردن برام به یاد بارانم....که وقتی روشن میکنم یادم باشه زندگی بارانم روشن باشه همیشه...
_بهار داری خودتو نابود میکنی تو گذشته ای غرقی که جایی توی حال اون نداره‌...
+باران شبیه اونه.لبخندش.چشماش.موهاش.شیطونیاش.حاظرجوابیاش..
_پس بزار باران بره پیشش.شاید کمتر اذیت شی.
+محاله بزارم..
_پس کمک کن دخترت شاد باشه..
غذا رو میارن.شروع میکنیم به خوردن..
بعداز صرف غذا منُ به شرکت میرسونه تا ماشینمو بردارم...
قبل از پیاده شدن از ماشین رو برمیگردونم سمتش..
+مهراد...؟
_جان مهراد؟
+امشب چیکاره ای؟
_واسه تو هیچکاره...
+شام بیا خونم.با باران هم آشنا شو.
_ای جان خانومی تو فقط دعوت کن.دستپختت خوردن داره.
+آشپز درست میکنه نه من...
میخندد._پس خوردن غذا کنارت خوردن داره.
میخندم.فارق از هر دغدغه ای به شکمو بودنش میخندم.
+شکموووو.خدافظ.
_بهار...
برمیگردم.نمیدانستم بگویم جان.جانم.بله....پس سکوت را ترجیح میدهم.رو برمیگردانم و سوالی نگاهش میکنم.منتظر میشوم ادامه دهد..او که میبیند پاسخی دریافت نمیکند.به روی خودش نمی آورد.ادامه میدهد....
_مواظب خودت باش...
+هستم.خدانگه دار..
..........
ماشین را برمیدارم و به سمت خانه میروم‌...
به خانه که میرسم پس از دوشی کوتاه سرم را با باران و شیطنت هایش گرم میکنم....به حمیرا خانوم میسپرم که شب مهمون ویژه ای دارم و میخوام سنگ تموم بزاره...
_بهاررر...
+باران هزار بار گفتم بهار نه مامان.زشته به من بگی بهار.
_باشه بها...اوووم چیزه میگم مامان مهمونت کیه...
+یه دوست.که اومده با باران خانوم آشنا بشه و شامُ کنارمون باشه.
_کوشولوئه(کوچولوئه)
+نه باران جان همه دوست ها ک کوچیک نیستن.هم سن و سالای منه...
باران خانومی من میرم لباسامو عوض کنم...
به اتاقم میروم و با وسواس پیراهن زرد و مشکی کوتاهم را انتخاب میکنم..کفش های مشکی ام را میپوشم و ارایش مختصری میکنم که سایه ای با تناژ طلایی دارد...موهایم را سشوار میکشم و آزادانه رها میکنم...
بعداز خالی کردن ادکلنم به پایین میروم و باران رامشغول نگاه کردن به تلویزیون میبینم...
+باران خانوم...
_بعلههه.
+نمیخوای لباساتو عوض کنی...
_مامان کمکم میکنی یه لباس خوشکل بپوشم..
+چرا که نه قند عسل.بیا بریم.
بعداز کلی سر و کله زدن با باران بالاخره موفق شدیم یه لباس زرد و سفید پرنسسی با یه تل طلایی و کفش های طلایی انتخاب کنیم.
زنگ خونه به صدا در میاد..به سمت در میرم..
_سلام بانوی فوق العاده زیبای من...خیلی ناز شدی.بوسه ای روی گونه ام میکارد و شرم میکنم از این بوسه...
+سلام خوش اومدی...
_سلام من بارانم دختل مامانم بهار.
_سلام پرنسس زیبا.چقدر شما خوشکلی...بوسه ای روی سر باران میکارد...و عروسکی که در دستهایش هست را به باران هدیه میدهد.این برای توئه.باران ذوق میکند و تشکری میکند..
_خواهش میکنم ولی باران خانوم یه چی بگم...
_بوگو.
_توخیلی خوشکلتراز مامانتی.خوشتیپ ترم هستی..
+ااااا نههه من خوشکلترم...
باران ذوق میکند و لپ مهراد را میبوسد و میگوید._میدونم همه میگن..
+از این همه غرور در حیرت میمانم و مهراد بلند میخندد...
چشمکی برایم میزند .خیلی خوشکل شدی بهار.







و دست باران را میگیرد و باهم به سمت نشیمن میروند.

بعداز صرف شام و میوه از باران میخوام که به تخت خوابش بره..
+باران خانوم وقت خوابه...
_ماماااان بزار با مهراد جون دارم حرف میزنم.
اینا کی اینقدر صمیمی شدن که شد مهراد جون...
+باران فردا کلاس زبان داری.معلمت امروز گلگی میکرد.
_مامان من خوابم نمیاد...
+میگم حمیرا خانوم برات قصه بگه.
_ماما.....
+باران بحث نکن با من تایم خوابته و دیر وقته.
ملتمس به مهراد نگاه میکنم..
_باران جون عزیزم فردا میام دنبالت با هم بریم پارک سه تایی.
باران از خوشحالی میپرد بغل مهراد و لپ اورا میبوسد.
_به یه شرطی..
_چه شلطی مهرادجون
_باران خانوم الان بره بخوابه که فردا سرحال باشه..
_باشه من میرم میخوابم ولی شلطتو یادت نره.من فلدا بهت زنگ میزنم و یادآولی میکنم.
_باشه.بپر بغل عمو بوس بده.
بعداز بوس کردن من و مهرادو شب بخیر گفتن باران به سمت اتاقش میرود تا بخوابد.ممنون مهرادبودم که از بحث با باران نجاتم داد.
+شرمنده ام مهراد.
_باران دختر دوست داشتنی و قوی هست.من مطمئنم آینده ی خوبی داره.اون میدونه باباش فقط به خاطر کار نرفته ولی اینو بروز نمیده.
+میدونم.باران به جز دختر بودن برای من یه دوست فوق العاده ام هست.اون مغروره.من این غرورشو دوست دارم.باعث میشه بعدها توی جامعه اذیت نشه.گه گاهی دلتنگ پدرش میشه..
_زنگ میزنه بهش...
+نه‌.اینقدر درگیر زن و زندگیش شده که انگار کامل بارانُ یادش رفته.چندباری ام ک زنگ زده فقط خواسته باران بره پیشش و من نمیتونم بارانُ از خودم دور کنم.نمیخوام بچم زیر دست نامادری بزرگ شه..بعضی وقتا باران ک گلگی میکنه یواشکی زنگ میزنم و ازش میخوام به باران زنگ بزنه..وقتی زنگ میزنه حتی منم باور میکنم که فقط برای کار رفته..
_کار درستی انجام میدی.
+من نمیخوام بارانُ از پدرش دور کنم اما نمیخوامم من بهش بگم قضیه چیه.میخوام به مرور زمان خودش بفهمه واقعیتُ.
_تو مادرفوق العاده ای هستی.تمام خودتو وقف دخترت کردی که کمبودی نداشته باشه.
+زیاد پیشش نیستم اما تمام تلاشمو میکنم که همیشه از هرچیزی بهترینشو داشته باشه.من الان توانایی خرید خونه ماشین یا هرچیز دیگه رو برای باران دارم و این خوشحالم میکنه که مادرش ضعیف نیست...اگه اون سالها بابام نمیفرستادم دانشگاه تا درس بخونم الان هیچ جوره نمیتونستم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم...
_شنیدم پدرت فوت کرده.تسلیت میگم.
+اره بعداز فوتش مامانم رفت پیش برادرم و من تنهاترشدم.هنوزم وقتی دلتنگش میشم میرم سر مزارش و باهاش حرف میزنم.اینکار آرومم میکنه...
_بهار...
+بله.
_ازت کمک میخوام..
+چرا من باید بهت کمک کنم مهراد.وقتی تو ناجوانمردانه تنهام گذاشتی.
_من میدونم بهت بدی کردم.
+نه تو نمیدونی...دنبالم بیا..
به سمت اتاقم میبرمش.به بالا که میرسیم ازش میخوام روی کاناپه منتظرم بمونه.
به سمت اتاقم میرم و جعبه ای که قفل شده و کلیدش همیشه زیر قاب گوشیم بوده رو در میارم و براش میارم.
میشینم کنارش...
_این چیه...
چیزی نمیگم در جعبه را باز میکنم.اولین چیزی که میبینم گیتار چوبی فوق العاده کوچکیس که اولین هدیه مهراد به من بود...
_خدای من تو همه هدیه هامو نگه داشتی..
بغض میکنم دلتنگ بودم..حالا با دیدن این جعبه دلتنگتر هم شدم.با اینکه کنارم نشسته بود اما دلم عجیب تمنای آغوشش را میکرد..آغوشی که زمانی برایم آرامبخش ترین لحظه ی دنیا بود.
سرم را پایین می اندازم و یکی یکی هدیه هایش را در می آورم.
به عکس ها میرسم.عکس های دونفره...عکس هایی که از گردش علمی امان گرفته بودیم ...
چشم هایم بیش از این آبروداری نمیکنند..بغضم میترکد و بی صدا اشک میریزم...
صدای مهراد را کنار گوشم میشنوم.از این نزدیکی واهمه داشتم....


[ بازدید : 21 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 26 ارديبهشت 1399 ] [ 16:17 ] [ Maya.n ]

قسمت سوم


دانشگاه....
_بهاررررر؟
سرم توی گوشیم بود و گرم صحبت با مهراد بودم..
+هووووم؟
_بااون استاده کلاس داریم ساعت بعد ک دعواتون شد.
با کنجکاوی جواب میدهم..
+کدوم استاده؟
_اههه بهار یه لحظه این گوشیتو بزار کنار همش دستته این چندوقت.
در همان حال جواب مهراد را میدهم.
مهراد_کاش زودتر کلاس شروع بشه تا بتونم بانوی خوبمو ببینم.
ذوق میکنم اصلا حواسم به نازی و گله اش نیست.راست میگوید اصلا سر از گوشی برنمیدارم.حتی سر کلاس های دیگر هم گوشی از دستم نمی افتد .
+منم بی صبرانه منتظر دیدارتم آقای خوب من.
دوباره نازی گله میکند.
سر از گوشی برمیدارم و جوابش را میدهم.
خب میگفتی کدوم استاد.
نازنین با کنایه جوابم را میدهد.
+چه عجب آقاتون اجازه دادن مارو هم ببینید.
_چرت نگو نازی آقا کجا بود یکی از دوستام مشکل پیش اومده براش دارم کمکش میکنم..
+بلهههه رو سر ماام شاخ هست..
برای عوض کردن بحث با خنده جوابش را میدهم تا نخواهد سوال پیچم کند.
+اوه یعنی دوست عزیز من گاو بوده و خبر نداشتم...
ساناز که اصلا حال و حوصله ی این بحث هارا ندارد جواب میدهد.
_منظورش استاد مهراد براتیه.
+خب
_چه جور میخوای بیای سر کلاسش.
هردویشان با کنجکاوی خیره ب من میمانند..
میخندم.نمیتوانستم به بهترین دوست هایم فعلا چیزی بگویم.
+من ک زودتر میرم سر کلاس اون قراره بعد من بیاد.
_و بعد پرتت کنه بیرون نه.
+نه.اونروز ک موندم و باهاش حرف زدم قرار شد جوابشو ندم.اونم بزاره بیام کلاسش...
باید یه جوری خودمو از این سوال و جواب ها نجات میدادم.خداروشکر هر دویشان باور کردند و سوال خاص دیگری نپرسیدند.
نیم ساعتی تا شروع کلاس مانده بود.به سرویس بهداشتی دانشگاه رفتیم وطبق همیشه آرایشمان را تمدید و ترمیم کردیم.
به سمت کلاس رفتیم و در صندلی های آخر جای گرفتیم.انگار عادت شده بود و هرکسی میز مخصوص خودش را داشت...
ساناز و نازنین مشغول صحبت درباره ی مدل لباس و ... بودند.علاقه ای به این بحث های کلیشه ای نداشتم..
آدامسی را در دهانم گذاشتم و طبق معمول صدای ترق تروق اون شروع شد.این کار از استرسم میکاهید...
بچه ها که دیگر میدانستند کار کیست چیزی نمیگفتند.
گوشی را از کیفم در می آورم و به مهراد پیامک میزنم.
+کجایی؟
_دارم میام سر کلاس.
استرسم بیشتر میشود.
+مواظب باش.
_خیابون که رد نمیکنم از اون ساختمون به طبقه دوم این ساختمون میام عزیزم.
+مواظب پله ها.مواظب قلبت.مواظب من.
_همیشه هواتو دارم خانومی.قلبمم مال خودته بردیش دو ست هیچ جلویی.هر جور پیش برم بهت نمیرسم...برد با توئه.
+من استرس دارم تو زبون میریزی.
_کنار من آرامش داشته باش نه استرس...
در کلاس تقه ای میخورد و مهراد خوشتیپ تر از همیشه وارد میشود.
سلامی میدهد.نگاهی به آخر کلاس و من می اندازد.
_خوش اومدید خانوم
سرخ میشوم جوابی کوتاه میدهم.
+ممنون استاد.
باز ادامه میدهد...
_خوشحالم که توی کلاس میبینمتون...میخندد.
از دهانم در میرود...
+مرسی عزیزم..
_گلویی صاف میکند.
خب امروز از معماری رومی شروع میکنیم...
....................
زمان حال
....................
پس از خدافظی مختصر و دادن کارت هدیه ای که برای نگار و آرمان گرفته بودم با پوشیدن مانتو و انداختن شالم روی سرم به سمت در میروم...کنار ماشینم تکیه میزنم و سیگاری آتش میزنم..
مهراد هم به طبع از من چند دقیقه بعد بیرون میزند...
مرا میبیند که تکیه ام را به ماشین داده ام و سیگاری کنج لبم خودنمایی میکند....
به سمتم می آید...
_از اول ک اومدی تو سیگار از دستت نیوفتاده.سیگارُ با سیگار روشن میکنی.
فندکتو بده همراهیت کنم...
فندکم را به دستش میدهم و دود جمع شده در گلویم را بیرون میدهم...
بعداز روشن کردن سیگارش نگاهی به فندک می اندازد..که اسم بی انگلیسی روی آن خودنمایی میکند...
_اسم خودت که نیست صددرصد بی حک شده روی فندکت؟
کوتاه پاسخ میدهم.دلخورم خیلی دلخور..
+نه.
_اسم کسیِ که عاشقش شدی..
+باران.دخترم.
تعجب میکند.
_دخترت؟
+بله یه ازدواج ناموفق داشتم که حاصلش شد بارانی که الان ۴سالشه...
_منم بعد از اون نامزدیم ازدواج کردم ولی جداشدم.هیچکس نمیدونست.حاصلی ام نداشتیم....
+خوبه.حداقل خاطراتش جلوی چشمات نیست...مخصوصا اگه شبیهش باشه کاراش حرفاش شیطونیاش..
_پس خاطراتش جلوئه چشماته؟
+بعداز رفتن تو عاشق نشدم..اما دوست داشته شدم و سعی کردم دوست داشته باشم..موفق هم شدم توی دوست داشتنم در آن زمان..کاملا منطقی و تا پای جان عاشقش نبوده و نیستم.اما عجیب دوستش دارم.انگاری از عشق بالاتر است...
_عشق آدمو نابود میکنه.یادش فکرش همیشه باهاته.توی هر کسی دنبال اون میگردی.اما ازدوست داشتن چیزی نمیدانم.
+دوست داشتن بهت یاد میده هر کسی را تا حدش بخوای.اندازه ای که هست.نفوذمیکنه به عمق استخونت و مغز و استخونتُ درگیر خودش میکنه.مثل عشق نیست یاد کاراش بیوفتی.مگر اینکه یه یادگاری ازش داشته باشی...اما حسی عمیقه که فقط میدونی نیازش داری.بدون فکر کردن به کاراش حرفاش....
_کاش منم دوست داشته بشم.....
دلیلی برای انکار آن هم بعداز این همه سال نمیدیدم..پس پاسخ میدهم..
+تو عشق شدی...آمدی...زدی....نخوردی..نتونستم بزنمت...فقط زدی....اینقدر بد ضربه تو زدی که هنوز هم جاش روی تمام عمق وجودم درد میکنه...قلبم تیر میکشه .از عشق متنفر شدم..با هیچ چی جبران نمیشه..زخمش عمیق و برای همیشه روی قلبم مونده..تو کاری کردی که دیگه عاشق هیچ آدمی نشم و به تمام کسایی که به خاطر عشق و ضربه از من بدی دیده اند بدهکاری...بدهکار قلبت...قلبی که از سنگ بود
سیگار را زیر پایم له میکنم.کافی بود.اگر یک کلمه دیگر ادامه میدادم بغضم میترکید و غرورم!!!
سوار ماشینم میشم.صدای صبر کن صبر کناش توی گوشم میپیچه.
به سمتش برمیگردم...
+نمیتونم توانشو ندارم نگاهت کنم..هنوز توی نگاهت رَدِ رفتن میبینم.نمیخوام تکرار بشه...حرف داشتم باهات یه دنیا حرف داشتم تو که گفته بودی دست از سرم بر نمیداری..لعنتی مگه نگفته بودی کنارت آرامش داشته باشم پس کو آرامشم.مگه قرار نبود دیدمت برات از دلتنگیام بگم از نبودنات از بغض هایی که همه فروخورد..پس چرا نمیگم...چرا میخوام فرار کنم...تو هیچی نگو...خودم جوابشو میدونم... میدونی چرا چون همین چندکلمه منو به عمق نابودی کشید...
گاز میدهم و از آنجا دور میشوم..
میبینم که همانجا ایستاده و سیگار در دستش میسوزد..
موزیکی را پلی میکنم...

آرام جان از عشقمان چیزی نمانده
دوری تو جان مرا به لب رسانده

بی آشیان از غم تو ویرانم
در این هوا بغضی پر از تکرارم

در این هوا بغضی پر از تکرارم
در این هوا بغضی پر از تکرارم

آرام جانم میرود از سینه جانم میبرد
آتش و خاکستر شدم آخر نماندی

باران عذابم میدهد دریا عذابم میدهد
از ماه تنهاتر شدم آخر نماندی

آرام جانم میرود از سینه جانم میبرد
آتش و خاکستر شدم آخر نماندی

باران عذابم میدهد دریا عذابم میدهد
از ماه تنهاتر شدم آخر نماندی

آخر همان شد که نباید میشد
آه آخر همان رفت که نباید میرفت

بی آشیان از غم تو ویرانم
در این هوا بغضی پر از تکرارم

در این هوا بغضی پر از تکرارم
در این هوا بغضی پر از تکرارم

آرام جانم میرود از سینه جانم میبرد
آتش و خاکستر شدم آخر نماندی

باران عذابم میدهد دریا عذابم میدهد
از ماه تنهاتر شدم آخر نماندی

آرام جانم میرود از سینه جانم میبرد
آتش و خاکستر شدم آخر نماندی

باران عذابم میدهد دریا عذابم میدهد
از ماه تنهاتر شدم آخر نماندی

(آخر نماندی از حمید هیراد)
به سرعت میرانم.به کجا نمیدانم فقط میدانم بغض دارم..سیلی از اشک پشت پلک هایم پنهان شده...
سرعتم را کم میکنم...کسی نبود که غرورم را نشانه بگیرد. همراه با موزیک اشک میریزم..خیابان های شهر تقریبا خلوت بود.برای غربتم برای تنهایی ام برای دخترکم که طعم تلخ بی پدری را میکشد و پدرش آن سوی کشورها درگیر زندگی اش است.
.دخترک ساده من هنوز هم فکر میکند پدرش برای کار رفته و به زودی باز میگردد...
برای حال بدم.حالِ دلم.حتی برای بغض هایم اشک میریزم....
چند ساعتی میگذرد...تهی میشوم از هر چه بودن هاست.
به سمت خانه میرانم...
نرسیده به عمارت زنگی به سر نگهبان میزنم..در را باز میکند و داخل میشوم.
بعداز پارک ماشین پیاده میشوم.در را با کلید باز میکنم و به اتاقم پناه میبرم.مانتو و شالم را همانجا پرت میکنم و روی تخت ولو میشوم...
پیامکی برایم می آید...
_رفتی فرصت دفاع ندادی.خوب شد چون دفاعی نداشتم من به خاطر هوس رفتم و چوبشم خوردم....بد کردم بهت خوب میدونم.ولی با حرفات منم نابود کردی.بهم فرصت بده جبران کنم تمام بدیامو...مهراد.
گوشی را خاموش میکنم و به سقف خیره میشوم.شمارمو از کجا آورده...
سوال نمیخواهد...صددرصد نگار یا نازی دهن لق.
مدتی نمیگذرد که به خواب فرو میروم...
...............
صبح پس از دوشی کوتاه و تعویض لباس هایم به سمت شرکت میروم.قراردادی مهم داشتم...
به شرکتم میرسم.پارک میکنم و آسانسور طبقه دو را میزنم.
با ورودم منشی از جایش بلند میشود و سلام میکند..
سلام و صبح بخیری به او میگویم.دختری ساده و مهربان که خرج مادر مریض وخانه را از این راه منشی گری میدهد و من هر ماه به بهانه پاداش کمکی به او میکنم..نمیخواهم غرورش شکسته شود و فکر کند صدقه است..
+خانم قائمی لطفا لیست کارهای امروز شرکت و برای من توضیح بدید.
_بله رییس.
_ملاقات دارین با رئیس شرکت پرتو که این اولین ملاقات کاریه و قراره قراردادی ببندید برای ساخت ویلاهای خریداری شده در محمود آباد..
معلم دخترتون خواستن که برای مدرک زبانش به آموزشگاهش برید.باران بعداز کلاس زبان کلاس کاراته و یک ساعت زبان اسپانیایی ام داره..
قراره نقشه های محله مرزن آباد رو چک کنیدو نواقصشو بگید.
توی محله جردن هم یه پروژه ست که صاحب ملک خواستن شما شخصا به سر ساختمون برید.
+من برم سر پروژه جردن مگه آقای کمالی نیستن؟
هستن رییس جان صاحب ملک قبول نکردن.
+اوکی شماره صاحب ملکُ برام یادداشت کن و بیار.
رییس شرکت پرتو ک اومد خبرم کن.خواهش میکنم ساعت کلاس باران یادت نره و بهم بگو قبلش به نیم ساعت.شماره معلم زبانش هم با شماره صاحب ملک جردن بیار برام.
_بله چشم انجام میشه.
+میتونی بری.
کارای عقب افتاده شرکتُ کامل میکنم که تلفن زنگ میخورد...
+بگو خانوم قائمی.
_رییس شرکت پرتو اینجان.
+بفرستشون داخل به مش رضا هم بگو برای گرفتن سفارش بیاد.
_بله چشم....بفرمایید داخل آقا.
+سریع دفتر دستک های روی میز راجمع میکنم و برنامه های اضافه لبتاب را میبندم که صدای سلامی میشنوم..
تعجب میکنم مهراد اینجا چکار میکند..نکند او رئیس شرکت پرتو است.
بلند میشوم و جواب میدهم.
+تو اینجا چیکار میکنی چرا هر جا میرم هستی.
_رییس شرکت پرتو منم بهار
+پس قراردادی شکل نمیگیره و من دنبال یه شرکت دیگه میگردم توی شمال..
_لجبازی نکن بهار تو خودت هم خوب میدونی که پرتو بهترین شرکت توی شما ایرانه.میدونم که تحقیق زیادی انجام دادی.
+اگه میدونستم رییسش یه بدقولیه تحقیق نمیکردم نیازی به شناخت بدقول ترین ادم زندگیم ندارم.
_بهار جان..
+خانوم امجد
_باشه خانوم امجد رییس شرکت بُردار بهم فرصت بده.من مسئله کار رو با زندگیم قاطی نمیکنم...
+آها فقط توی زندگی بدقولی
_نه اما...
+ادامه نده.بشین....
_ممنون.
+میرم سر اصل مطلب از زمین های محمودآباد چی میدونی؟
_صاحبشون کیه.
+بهار امجد.
_چرا خودت نمیسازیشون پس.
+کار زیاد رو سرم ریخته اینجا نمیتونم نیرومو توی شمال درگیر کنم.
_برات میسازمشون.
+مبلغ پیشنهادیت؟
_متراژ
+۳ هکتار
_متری کار میکردم هکتاری خیلی گرون در میاد.
+میخوام بعدساخت بفروشم شاید یکی یا دوتاشو نگه داشتم ویلاهای ۲۰۰۰ متری میخوام با تمام امکانات استخر سونا جکوزی سالن بیلیارد سالن بازی سالن ورزش و....
_باشه باید با هم بریم ببینیمشون...
+آقای کمالی همراهتون میاد.
_متاسفم خانوم امجد من با دستیار کار نمیکنم.اون اطلاعات لازمُ نداره.
+اون همه چیز زمینُ میدونه.
_همین که گفتم خانم اگه میخواین خودتون باید بیاین.
میدونستم دنبال فرصت بود و این هم بهترین فرصت برای او که آقای کمالی را قبول نکرده بود.وگرنه برای پیدا کردن شرکت خوب اقای کمالی رفته بود که از او پرسیده بود شما رییسید که همه چیُ میدونید و اون گفته بود که خیر خانومی به اسم بهار امجد... .میدونستم از نگار فهمیده که شرکت مهندسی دارم و برای مطمئن شدن نگارُ فرستاده تا ببینه این بهار همون بهار احمق عاشقه یا خیر تشابه اسمی بیش نیست...
+باشه همراهتون میام.
خوشحال میشود.لبخندش را میبینم...
_خوبه.ساعت حرکتمونُ برات پیامک میکنم.باماشین من میریم.
+نیازی نیست من خودم ماشین دارم...
_لج نکن بهار.مااونجا همه جا باهم قراره بریم.برای چی الکی ماشین بیاری.اصلا تو بشین پشت ماشین من خوبه...
+لج نمیکنم دوست دارم با ماشین خودم باشم.
_بهار ازت خواهش میکنم این فرصتُ بده بهم.
حوصله نداشتم بیشتر از این بحث کنم...من دیگه اون دختر با حوصله که دنبال کل کل میگشت و حاظر جواب بود نبودم..
کوتاه پاسخ میدهم.
+منتظر پیامکتم.
خوشحال میشود...میدانم که به خاطر دیشب ناراحت است..مگر من کم این چندسال ناراحت شدم....
_ممنون عزیزم....بهار...برنامه امروزت چیه؟؟
میخواستم بهش فرصت بدم.... شاید بتونه جبران کنه.من که دیگر قلبی نداشتم که شکسته شود..پس اگر هم برود مهم نیست..از تنهایی خسته بودم.
+دنبال دخترم برم.صاحب ملک جردن میخواد ببینتم.معلم کلاس دخترمم میخواد ببینتم.
_من میبرمت هر جا بخوای بری.ماشینت بزار تو پارکینگ شرکت بمونه.
+مزاحم نمیشم.چندجا میخوام برم.
_این حرفُ نزن تو مراحمی.
+باشه بریم.
بعداز برداشتن وسایل مورد نیاز به پیش منشی میروم واو شماره صاحب ملک جردن و معلم باران را میدهد.
تماسی با صاحب ملک میگیرم خداروشکر پاسخ میدهد...
+سلام مهندس امجد هستم..
_سلام خانوم مهندس خوبید.ببخشید من خواستم خودتونُ ببینم.یه مشکلی توی سازه ملک پیش اومده سر همین خواستم مطمئن شم.
+ممنون آقای....
_مَلِکی هستم.
+به اقای ملکی من تا کمتر از یک ساعت دیگه اونجام لطفا سر زمین باشید.لطفا دیر نکنید من عجله دارم و نمیتونم زیاد معطل بشم.
_بله خانوم سعی میکنم قبل از رسیدن شما اونجا باشم.
+ممنون.وقتتون بخیر.
تلفن را قطع میکنم و با مهراد به سمت آسانسور میرویم...
سوار میشویم و دکمه پارکینگ را میزند..صدایم میکند..
_بهار...؟
+بله...؟
_بابای باران کجاست؟
+اسپانیا.
_چیکار میکند؟
از آسانسور پیاده میشویم و به سمت ماشینش میرویم و بعداز سوار شدن پاسخش را میدهم...
+زندگی جدیدی راه انداخته.قرار بود برای کار برود.اما دیگر برنگشت.چندوقت بعد فهمیدم ازدواج کرده.منم غیابی طلاقم را گرفتم.اما اون زنگ میزنه و میخواد باران بره پیشش.میگه اینجا آینده نداره...
من اگه باران ازم دور بشه زنده نمیمونم..اون یادآور خاطرات خوب و بدمه.دلخوشی این روزای سختم.
برمیگرده سمتم.
_نترس.هیچکس بارانُ ازت دور نمیکنه...من هم نمیزارم کسی بخواد بارانُ ازت بگیره..
درد و دل میخواستم..
+میترسم.هزارتا نگهبان گذاشتم ک فقط حواسشون به باران باشه.
دستم رو پام بود...
در همون حین رانندگی دستمو میگیره.میترسم...باز میترسم....دستمو از دستش میارم بیرون...
_بهار...بهارجانم....بهارخانوم...من اومدم که بمونم...نیومدم اذیت کنم...نمیخوام باز اذیت بشی.اومدم جبران کنم...
سرمو میندازم پایین..بغض میکنم...
باز دستشو پیش میاره و دستمو میگیره.
_خواهش میکنم ازت بهار.فرصت بده به دوتامون..بزار آروم بشیم دوباره.بزار این دست ها دوباره توی دستم بمونن برای همیشه..
چیزی نمیگم....دستمو رها نمیکنم....شاید بخوام فرصت بدم..شاید فرصت بدم...شاید..
_آدرسُ میگی عزیزم...
آدرسُ بهش میدم.دستمو میبره وبوسه ای کوتاه و عمیق روی دستم میکاره..
میسوزم...باز میترسم...دلتنگ حمایت بودم...خسته شده بودم اینقدر که هیچکس حمایتم نکرد...خسته بودم....از این سخت بودن ها...از این ایستادگی ها خسته بودم...
تااونجا حرفی بینمون رد و بدل نمیشه.مهرادحتی برای یه لحظه ام دستمو ول نکرد..میرسیم به مقصد.پیاده میشویم...آقای ملکی را میبینم که همچنان درحال بحث با یکی از کارگران است..به سمت آقای ملکی میروم.
_سلام خانوم مهندس.خدارسوندتون.
+سلام آقای ملکی اشکال سازه از چیست؟
_سلام بهروز....
_به به ببین کی اینجاس چطوری مهراد جان.خاله چطوره...
_قربونت به خوبیه شما.مادرهم خوبه و دلتنگتون.خانومت پسر گلت چطورن..سایه تون سنگین شده دیگه نمیاید طرف ما...
تعجب میکنم اینها همدیگه رو از کجا میشناسند.چقدرم گرم و صمیمی رفتار میکنن و همدیگه رو بغل گرفتن.
+ببخشید....
_معرفی میکنم.بهارامجدنامزدم.بهارجان بهروز جان پسرخالمه...!
تعجب میکنم چرا مهراد منو به عنوان نامزدش معرفی کرد.مگه نمیدونست من یه بچه دارم...
_فکر نمیکنم مهندس نامزدت باشه لعنتی..وگرنه اینقدر اذیتش نمیکردم..
_حالا که دونستی مشکلاتتو به من بگو.بهار باید بره تا جایی و برگرده..بیا بهارجان این سوئیچ تا توبری و برگردی.من مشکل بهروزُ حل میکنم...
سوئیچ و از دستش برمیدارم و باگفتن با اجازه ای محل رو ترک میکنم و به سمت آموزشگاه بارانم میرم...


[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 26 ارديبهشت 1399 ] [ 16:11 ] [ Maya.n ]

قسمت دوم


(((((فلش بک گذشته)))))
بهارررر
+اه نازی چته اینقدر جیغ جیغ میکنی
_میگن یه استاد توپ هست تو دانشگاه
+خب مبارک صاحبش به ما چه
_قراره بیاد سر کلاسمون
+جووون پس کاش بیاد تورش کنیم.
ساناز از اونور با کیف میزند توی سرم..
_دختره هول خجالت نمیکشی هر کسی دیدی اوکیه تورش میکنی
+آخ وحشی خب چیکار کنم خودشون میوفتن تو تور من
دوتاشون با هم میخندن و پشت چشم نازک میکنن
__مرده شور تورت ببرن.بزار بیاد همین الان کپیده بودی.
+کاش زودتر بیاد یکم قیافه بگیرم براش حوصلم سر رفت از این استادای خز بابا.
نازی میخواهد ادامه دهد که در کلاس تق میخورد.
میلاد پسر قدکوتاه اما خوشتیپ کلاس که کنار در نشسته با بفرماییدی اجازه ورود میدهد.
مردی قد بلند و هیکلی با تیپی ساده به داخل کلاس می آید.عجیب است ک اینگونه اخم دارد.انگار ارث پدرش دستمان است.
از همان اول بسم الله جو استادی گرفته اورا انگار..شروع میکند.
_سلام من مهراد براتی هستم استاد شما.سوالاتونُ بپرسید.
خودشیرین کلاس.استاد خیلی خوشحالیم که شما درسمونو تدریس میکنید.
_خواهش میکنم.
فوضول کلاس.استاد مجردید یا متاهل.
_مجرده متعهد.
من.ایششش خودشیفته.
انگاری میشنود چون میگوید چیزی گفتید خانوم.
خنده ام میگیرد تو ک شنیدی سوال چرا میپرسی.
جواب میدهم‌....بله.
چی گفتید؟
از همان اول غرورم را نشان میدهم و غرورش را نشانه میگیرم.
+بیست سوالیه استاد؟
_چطور؟
+اول میپرسین چیزی گفتین این یک.دوم میپرسین چی این دو.سوم هم حتما میخواین بگین بچه کجایی چهارم کلاس چندمی..
عصبی میشود گویی برایش گران تمام میشود کسی اینگونه جوابش رابدهد..
_خانوم بیرون لطفا.شما جایی تو کلاس من ندارید.
+از اولشم مشخص بود جو استادیتتون گرفته که با اسم و فامیلتون مثل تو رمان ها شروع کردید.من میرم ولی یادتون باشه کلاستونه که جایی تو برنامه های من نداره نه من جایی تو کلاس نه چندان اوکی شما.
_جایی نمیرید پشت در میمونید تا بعداز کلاس تکلیف من با زبون شما مشخص شه.
از عمد میخواست اذیتم کنه چون پشت در هیچ جایی برای نشستن نبود و من مجبور بودم یک ساعت و نیم سر پا بایستم...پس با اوکی گفتن صحنه را ترک میکنم...من میخواستم غرورش را نشانه بگیرم که تیرم به هدف خوردو ذهنش از همین اول درگیر من شد.دلیلی برای مخالفت دیگر نمیدیدم.
به قصد ترک از صندلی بلند میشوم که میگوید.
_سرپا خوش بگذرد...
لبخندی به این سادگیش میزنم و با زدن یک چشمک و گفتن کلمه حتما در را میبندم.
عادت به ایستادن نداشتم پس به سمت کافه دانشگاه میروم و شکلات داغی برای خودم سفارش میدهم در این روزهای پاییز عجیب میچسبید...
درست ۱۰ دقیقه مانده به پایان کلاسش به سمت کلاس حرکت میکنم و روی زمین درست رو ب روی در مینشینم...
کلاسش ک تمام میشود هرکدام از بچه ها با لبخند به سمتم می آیند و میگویند که بد عنق تر از این حرفاست و گویی بد جوابش را داده ای...
به لبخندی اکتفا میکنم و منتظر او میشوم...
کلاس که خالی میشود صدایم میزند..
_بهار امجدی
از همانجا جواب میدهم.
+بله استاد مهراد براتی.
لبخندی میزند و این تازه شروع کار است...
_بیا تو نمک نریز آتیش پاره.
+میخندم به سمت کلاس میروم.
پیش دستی میکند انگار عاشق کل کل است و من زیاد حوصله ای جواب های طولانی ندارم...
_خوش گذشت سرپا بودن...لباساتون که خراب نشد..از قیمتش نیوفتاد..اگه افتاده بگید پولشو حساب کنم.
حرصم میگیرد او واقعا فکر میکند من یک ساعت و نیم سرپا ایستاده ام یا محتاج یک قرون دوزار اویم.
طبق معمول برای درآوردن حرص طرف مقابلم لبخندی میزنم که گمان نکند توانسته اعصابم را بهم بریزد..پاسخ میدهم..
+پشت در کلاس نمیدونم ولی هات چاکلت اونم توی تایم کلاس و این هوای عالی واقعا چسبید...نگران لباس هایم نباشید هستند کسانی که محتاج پوشیدن لباس های نو و خاکی من میباشند.این نشد یکی دیگر.از پول پدر تاجرم که کم نمیشود...نیازی ام نیست بیاید و استاد شود که ماهی سه شاید پنج شاید هم ده تومان به حسابش بیاید سر ماه و برای دخترش قیافه بگیرد و اورا بیرون از کلاس کند....
انگاری زیاد از حاظر جوابی ام راضی نیست که پاسخ میدهد.
_خیلی به پول بابات مینازی دختر.شام مهمون تو تو بهترین رستوران شهر.داری بدی؟
+رفیق هایت را هم دعوت کن شاید به خوردن شام آن هم در رستوران گردان برج میلاد احتیاج داشته باشند تا شبی رویایی برایشان رقم بخورد.
شماره ام را روی برگه کنار دستش یادداشت میکنم و با گفتن منتظرم کلاس را ترک میکنم....
هنوز به پارکینگ نرسیده ام که گوشی ام زنگ میخورد.شماره ناشناس است.
بی حوصله رد تماس میدهم.
پیام میدهد.مهرادم..
تعجب میکنم مهراد دیگر که بود.کمی به مغز فندقی ام فشار می آورم که یاد استادمهراد براتی میوفتم
زنگ میزنم و با گفتن سلام متوجه نشدم شمایید از اینکه رد تماس داده ام عذرخواهی میکنم...
جواب میدهد.
_شام دونفره.هیچکسُ دعوت نکن.به هیچکس هم نگو.کجا بیام دنبالت؟
+ماشین دارم کنار برج منتظرم باشید.‌روز خوش.
_روز خوش خوش اخلاق.
به مزدا ۳ طوسی مات خوشکلم که رنگش را سفارش داده ام میرسم و سوار میشوم.کلاس دیگری ندارم پس به سمت خانه حرکت میکنم تا وقت داشته باشم لباسی انتخاب کنم چون ساعت ۶ بعداز ظهر بود و هوا رو به تاریکی...
به خانه که میرسم پیامکی برایم می آید...
_ساعت ۹
+اسمش را سیو میکنم و جواب میدهم ۹.
دوشی کوتاه میگیرم و موهایم را پس از سشوار اتو میکشم.
از بین لباس هایم مانتوئه جلو باز سرخابی و شال و کرم رنگ را انتخاب میکنم و با شلوار لی لوله ای میپوشم.زیر مانتو را تیشرتی سفید با نوشته سرخابی انتخاب میکنم و تیشرت را به درون شلوار میدهم و کمربندی مشکی را به شلوار میبندم.کیف دستی مشکی و کفش های مشکی پاشنه میخی بلندم را بر میدارم و با آرایشی مختصر و لایت ادکلنم را روی خودم خالی میکنم و خانه را ترک میکنم ...
سوار ماشین میشوم و بعداز پلی کردن موزیک نه چندان شادی که صدایش فقط به گوش خودم میرسد به سمت برج حرکت میکنم..
چند دقیقه ای را کنار برج می ایستم.که گوشی ام زنگ میخورد..
سلام نمیبینمت.
به در برج نگاه میکنم هیچکس آنجانیست پس پاسخ میدهم.
هیچکس کنار در نیست.
جواب میدهد.
الان میام کنار در.
گوشی را قطع میکنم و ماشین را قفل میکنم و به سمت در حرکت میکنم...
از همان فاصله اورا میبینم.کت و شلوار خوش دوخت طوسی رنگی را با کفش و کمربند و کیف پول چرم عسلی ست کرده است.پیراهنی به رنگ آبی کاربنی از او یک جنتلمن واقعی ساخته..
به کنارش که میرسم سلام میکنم.
جوابم را با لبخند میدهد و من را به داخل دعوت میکند.
به رستوران که میرسیم میزی را انتخاب میکند و به آن سمت میرویم..
گارسون برای سفارش غذا می آید و من از او میخواهم که در انتخاب کمک کند.پس با گفتن چندنوع غذا سفارش را به گارسون میدهیم و او دور میشود.
لبخندی میزند و گلویی صاف میکند...
_ خوشکل شدی...تیپ دانشگاهت خیلی ساده بود.قبلا هم دیده بودمت تو دانشگاه.
+پس با رزومه قبلی جلو اومدید.
میخندد.
_همیشه اینقدر زبونت نیش داره و با فعل جمع صحبت میکنی؟
+همیشه با آدما زود صمیمی نمیشم.
_با من بشو.خیلی وقته تو دانشگاه دیدمت و ازت خوشم اومده.
پس با من صمیمی شو.
+مخالفتی نمیکنم دروغ چرا میخواستم رابطه ای جدی را شروع کنم.دوست داشتم من هم برای کسی مهم باشم از رابطه های یکی دوروزه که تهش به ما به درد هم نمیخوریم ختم میشد خسته بودم..انگاری من هم رغبت داشتم به این رابطه.پس با گفتن سعیم را میکنم حرفش را پایان میدهم.
گارسون غذاهارا می آورد و شروع به خوردن میکنیم.حرف خاصی بینمان رد و بدل نمیشود.
بعداز تمام شدن شام میخواهم به سمت پیشخوان بروم که این اجازه را نمیدهد و با گفتن تا وقتی یه مرد هست زن دست تو جیبش نمیکنه.به سمت پیشخوان میرود و حساب میکند...لبخندی از این آقا بودنش میزنم.
به سمت ماشین ها که حرکت میکنیم از من میخواهد که با ماشین او به گردش برویم و ماشینم را در پارکینگ بگذارم تا بعدا سر فرصت بیایم دنبالش.
به سمت ماشین بی ام وه اش میرویم و سوار میشویم.
بعداز حرکت کردن پیش دستی میکنم....
+شام ک نزاشتید حساب کنم بریم بستنی ولی ایندفعه با من.
_میخندد باشه خانوم کوچولو ولی دلم نمیاد از قلکت پول در بیاری.
این بشر ساخته شده برای کل کل کردن.چپ چپ نگاش میکنم و ترجیح میدم سکوت کنم...
بعداز صرف بستنی و یکمی دور دور تو خیابونای به نسبت شلوغ شهر و صحبت درمورد درس و دانشگاه و زندگی برمیگردیم به برج میلاد و من ماشینمو برمیدارم.بعداز خدافظی به سمت خونه حرکت میکنم که میبینم پشت سرم راه افتاده.گوشیُ برمیدارم و تلفن میکنم..
+خونه شمام از اینوره؟
_دلم نمیخواد بانویی به این زیبایی تو سطح شهر این موقع تنهایی رانندگی کنه..ممکنه هر مشکل احتمالی پیش بیاد..
میخندم و با گفتن ممنون آقای جنتلمن مکالمه رو پایان میدم..
چقدر ممنونش میشوم.یادمه چندسال پیش وقتی داشتم از خونه نگار اینا میومدم خونه لاستیک ماشینم پنچر میشه و من چون بلدنبودم می ایستم یه گوشه.زنگ میزنم به بنیامین برادر بزرگتر از بهزادم و منتظرش میشم.زیاد نمیگذره که یه موتوری جلو پام ترمز میکنه.فاصله میگیرم و میرم عقب.
_خانوم کمکت کنیم بلدی ما رو دور بزنی؟
+اخمی میکنم نمیتوانستم جواب این بی رحمی را ندهم. دور زدنتونو بلدم ولی گردش رو نه..
_اوه اوه من عاشق خانومای زبون درازم..
+اگه مادرت به پدرت زبون میداد اون شب و میگفت پیشگیری کنه توی عوضی یه لا قبا رو پس نمینداخت که مزاحم یه همجنسش بشی.
عصبی میشه و من به وضوح میترسم.میاد با گفتن الان حالیت میکنم یه لا قبا چیه از موتور پیاده بشه که یهو صدای بوق ماشینی توجهمونو جلب میکنه.
چقدر ممنون خدابودم که اون لحظه یه آقای سن بالای محترم رو میرسونه و با گفتن سلام دخترم هزار بار نگفتم این موقع شب نرو بیرون..
آقایون چیزی شده؟
اونا که فکر میکنن پدرمه سوار میشن و پاشونو به فرار میزارن.
اون شب تا اومدن بنیامین اون آقا کمکم کرد و چرخ ماشینو عوض کرد.ازمم خواست که تعویض لاسیتک رو یادبگیرم و من الان بعداین همه سال مثل آب خوردن لاستیک عوض میکنم و منتظر هیچکس نمیشم اونشب اون مرد بزرگ بهم یادداد که روی پای خودم بایستم و از کسی کمک نگیرم حتی برای عوض کردن چرخ ماشین که یه کار مردانه ست...
بعداز اومدن بنیامین و تعویض نهایی لاستیک از اون مرد تشکر میکنیم و خدافظی میکنیم
قیافه اون مرد مهربون که برایم بزرگترین کار را انجام داده بود و منُ از خشم اون پسر بی بند و بار نجات داده بود برای همیشه توی ذهنم حک شد...
با رسیدن من به در خونه مهراد هم با یه بوق جدامیشه و به سمت خونه شون میره..مثلا روز اول قرار بود برایش قیافه بگیرم اما حالا با این همه مهربونی....
هفته بعد همون روز با مهراد کلاس داشتم تو این یه هفته رابطمون خیلی عمیق شده بود و هر لحظه پیامک میدادیم و تماس میگرفتیم.دو سه باری ام همدیگه رو دیده بودیم.اما روز اولی بود که جلوی بچه ها قرار بود مثل یه استاد و دانشجو رفتار کنیم و من کمی استرس داشتم...


[ بازدید : 43 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 18 ارديبهشت 1399 ] [ 17:20 ] [ Maya.n ]

قسمت اول


تو آینه به خودم نگاه میندازم.قدم حدود ۱۷۸اینجوریاست.وزنمم حدود ۷۵/۷۰.موهایی به رنگ بلوند و اکستنشن شده که صورتمو روشن تراز حدمعمول کرده.
چشمانی به رنگ عسلی که خمارن و کشیده بینی عملی و لبای نه چندان قلوه ای.اما عجیب به فرم صورتم میان.یه شلوار لی که زاپ زیادی ام داره و مارکه با یه تاپ سفید لش که پشتش بلندتراز جلوشه و یه کمربند مشکی با سگک بزرگ.کفشی که پاشنه میخی کوتاهی داره و مشکیه.یه کیف کوچیک دستی مشکی و مانتوئه مشکی طلایی.درآخر هم یه شال که به صورت باز روی سرم قرار داره مشکیه و رگه هایی از طلایی دراون موج میزنن.
_درینگ...اووووه بالاخره لوکیشنُ فرستاد.سوییچ ماشین خوشکلمو از روی میزآرایش برمیدارم و بابرداشتن گوشی از اتاقم خارج میشم.
خونه من یه خونه دوبلکس بود که طبقه بالا تشکیل شده بود از سه اتاق و یه پذیرایی و سرویس ها.اتاق من مستربود و اتاق های دیگه حمام و سرویس مشترک انتهای راهرو رادارا بودن.
توی پذیرایی یه کاناپه تخت خواب شو سه نفره و یه میز و تلویزیون و یه یخچال کوچک گوشه پذیرایی.
از پله ها ک میام پایین دکوراسیون زیبای خونه م اولین چیزیه ک مثل همیشه متوجهش میشم.پایین پله ها یه گلدون بزرگ گل و یه آبنمای نه چندان کوچک و یه تاب ریلکسی ..
سمت چپ یه مبل ۸ نفره کلاسیک به رنگ صورتی و طوسی و میزوسط و عسلی های آینه ای و یه تلویزیون ۷۰ اینچ با میز تی وی آینه ای که با عسلی ها ست شده.
سمت راست یه میزغذاخوری ۸ نفره که مثل مبلان و میزشون هم مثل میزعسلی و یه کنسول بزرگ مثل باقی میزها و یه آینه خوشکل. یه در بزرگ دولنگه تمام چوب راش که در ورودیه و سه تا پله میخوره تا بهش برسی.
یکم اونطرف تر اتاق حمیراخانومِ.پرستار و خدمتکار دوست داشتنیه خونم که از مادر و نجابت کم نداره.حمیرا خانوم تنها کسی بود که توی سختی ها به من قوت قلب داد که به اینجایی که هستم برسم.کنار اتاقشم اتاق فرشته ی کوچیک من باران خانومه.....
دست از آنالیز خونم میکشم و دلم نمیگیره بدون دیدن روی ماه دخترکم خونه را ترک کنم.پس به طرف اتاق بارانم پا تند میکنم.
در اتاقشو آروم باز میکنم.باران عاشق رنگ سبزه.به خاطر همین اتاقش تشکیل شده از ترکیب انواع رنگ سبز و زرد.روی دیوار اتاقشم یه عکس بزرگ دونفره ست که باران بغل منه و به هوا پرتاپ شده و دوتامون غرق در خنده ایم.این عکسُ خوب به یاددارم بابای باران توی سفرمون به شمال گرفت و کنار دریا ایستادیم وکنار پای من یه آتیش داره شعله میکشه و بارون نم نم موهامونو خیس کرده...
به سمت باران غرق در خوابم میرم و موهای نازشو میبوسم.باران کپی برابراصل پیام بود و هروقت میدیدمش دلتنگ گذشته میشدم و بغض میکردم.یادمه حتی اسم باران هم انتخاب اون بود..
فلش بک به گذشته::::👇
بهارم...بهار خانومی...بهارجان...زندگی...کجایی؟
اینجام عزیزم.تو آشپزخونه...
سلام خانوم خوشکل خودم چطوری تپلی...
میخندم.راست میگفت این چندوقته خیلی تپل شدم.
سلام آقای من خسته نباشی..
سلامت باشی بانو.چه خبرا...
برو دوش بگیر برات خبر خوب دارم.
ااا بگو خب...نه آقاییم فعلا زوده.تا بری بیای همه چیزُ میفهمی.
باششششههه برام لباس میاری.
اره عزیزم تا شما دوش بگیری لباسات اماده س.
بعداز رفتن پیام به حمام لباساشو اماده میکنم و سریع لباسای خونه رو عوض میکنم و یه لباس کوتاه قرمز مشکی عروسکی میپوشم و موهامو یه شونه میزنم و ادکلنمو خالی میکنم روی خودم.
به سمت آشپزخونه میرم و میز شامُ اماده میکنم.
واو ببین چ خوشکل کرده.چه خبره اینجور خوشکل کردی.
خخخ بشین شام بخوریم عزیزم.صبرداشته باش میفهمی..
بهارم دیدی چه بارونی میزنه.بعدازشام بپوش بریم یه دوربزنیم جون میده زیربارون رانندگی کنم و دستات تودستم موزیک گوش بدیم.
چشم عزیزم.حتما.من عاشق بارونم اونم وقتی با تو باشم.
......
غذات خوشمزه بود خانومی ممنون.
نوشجانت عزیزم.
بهار.برو بپوش دیگه..
اوووم میگم پیام.
چی شده بگو.
عشقم یه چیزی بگم..
بگو خانومی.
بیا(برگه آزمایش را جلوی پیام میگیرد)
این چیه.
برگه بابا شدنت..
بغلم میکند و صورتمو غرق بوسه میکند.وااای خانومم دورت بگردم.
نگاه داره بارون میاد اگه دختربود اسمشو بزاریم باران و اگ پسر بود هر چی تو بگی.چون این حکمت خداست که تو روز بارونی خبر دارشم.
چشم آقایی له شدم برم لباس بپوشم..
برو خانومی.من گفتم تپل شدیاااا نگو خانومی دونفرن😁😂
خخ باشه.
.......
(((((زمان حال))))👇
اتاق بارانُ ترک میکنم و به سمت اتاق حمیراخانوم میرم.
در میزنم و وقتی صدایی نمیشنوم درُ باز میکنم.طبق معمول حمیراخانوم پای جانماز و سجاده ایه که میگفت یادگاره مادرشه و هروقت دلش برای مادرش تنگ میشه اونو عجیب آروم میکنه و انگاری عطر مادرشُ بهش داره.
به رسم ادب کنار در صبر میکنم و به صورت زیبا و پرچین و چروک این زن مینگرم.انگار سختیای روزگار بد خط و نشون کشیدن روی صورت مهربونش.
راز و نیازش با خدا که تموم میشه سر بلند میکنه و به من که توی آستانه دد منتظرم سلام میده.
_سلام مادر ببخشید معطل شدی.ماه شدی دخترم مثل همیشه.
+از تعریفش به وجدمیام.انگاری احتیاج داشتم یکی تاییدم کنه تا مطمئن بشم خوب شدم یا نه....سلام حمیراخانوم.شرمنده مزاحم شدم این وقت شب.
_نگو مادر.مراحم تر از تو کی میتونه باشه.
دلشوره مو انگار میبینه که ادامه میده..
_حواسم چهارچشمی بهش هست.بعدرفتنت تموم درای ورودیُ قفل میکنم و میرم پیش باران جون میخوابم.فقط مادر این وقت شب حواست باشه.آروم برو.
انگار حرف دلمو زده و دیگه حرفی نمیمونه.نمیدونم چرا اینقدر میترسم که شاید روزی بارانمو ازم بگیرن و من بدون اون قطعا میمیرم.
+قربونت برم که میدونی دیگه.چشم.ممنون از نگرانیتون.به نگهباناهم میسپرم حواسشون باشه.شبتون بخیر.
_شب بخیر دخترم.خدابه همرات.
پاتندمیکنم و به سمت درورودی میرم.بعداز رفتن من به سمت ماشین انگار در از داخل قفل میشه و من چقدر ممنون این زن بودم.
ماشینُ روشن میکنم و پارکینگُ دور میزنم.کنارپای آقای مرادی سرنگهبان خونه ترمز میزنم و شیشه رو پایین میارم.
_سلام خانوم.شبتون بخیر.
+سلام آقای مرادی.وقت بخیر...حمیراخانوم و باران توی خونه ن حواستون بهشون باشه لطفا.بعدرفتن من در روی هیچ کس باز نمیشه.جز خودم که توی دوربین میبینید.
_حتما.خیالتون راحت.شب خوبی داشته باشید.
+همچنین.خدانگه دار.
به سمت مقصد حرکت میکنم.آهنگی ملایم پلی میکنم.که منُ به خاطرات گذشته میبره..سیگاری را روی لبم میگذارم و از داشپورت فندک خوشکلم که اول اسم دخترکم روی اون به انگلیسی حک شده را برمیدارم و سیگار را آتش میزنم و پک محکمی به همدم این روزهایم میزنم...
تا مقصد راهی نیست...پس آرام از دقایق تنهایی ام لذت میبرم و باران نم نم به شیشه ی ماشین میخورد وخیابان نمدار و درختان زرد و نارنجی و گاها سبز که زیر نور چراغ ها قدعلم کرده اندو باران از آنها سرازیر شده تصویری فوق العاده را رقم زده....
به مقصدمیرسم.ماشین را گوشه ای پارک میکنم و قصد پیاده شدن میکنم که تلفن همراهم شروع به زنگ زدن میکند و نام مادرم خودنمایی میکند...ناخداگاه به ساعت مچی توی دستم دقیق میشوم و ساعت از ۱۲ گذشته...
همراه با پیاده شدن و برداشتن کیفم جواب میدهم..
+سلام مامان
_سلام بهار.خوبی مامان؟باران کوچولو خوبه؟
+ممنون عزیزم همه خوبیم بهزاد وخانوم و بچه اش چطورن؟
_مرسی عزیزم خوبیم ماام.ولی مادر من دلتنگتم.
میدانم زنگ زده که باز منو رام کنه و تلاش کنه که ببره پیش خودشون اونور آب.
+همچنین مامان.بیا ایران یه سر به ما بزن..
_بهار جان چرااذیت میکنی اونور چی داره ک چسبیدی؟چرااینق.....
وسط حرفش میام و نمیزارم ادامه بده..
+مامان برای بار هزارم من کار و زندگیم اینجاس خواهش میکنم این بحث های کلیشه ای و تکراریُ ادامه نده..من باید برم کاری نداری؟چیزی نیاز نداری؟
_باز فرار کن نه دختر سلامتیتون خدافظ عزیزم
+خدافظ مامانی.
تلفن را قطع میکنم و در ماشین را قفل میکنم.
به سمت در ورودی سالن حرکت میکنم.نرسیده به سالن صدای کر کننده موزیک گوش هایم را میخراشد.از در که داخل میروم بوی تند ادکلان های چندمیلیونیه قاطی شده همراه با بوی سیگار و تند مشروب قاطی شده و از همین اول دلم هوس سیگار میکند.
به دور و اطرافم نگاه میکنم.چندی اونورتر نازنین را میبینم که مشغول صحبت است.این پسر را خوب به یاد دارم از آن عاشق پیشه های نازنین در دوران دانشگاه بود که حتی به واسطه وساطت من هم نتوانست دل نازی را ببرد و گویی همچنان در تلاش است....
چهره هارا کم و بیش میشناسم اما اسم هایی به ذهنم نمی آید و اسم هیچ کدامشان را به خاطر ندارم.
به سمت نازنین پا تند میکنم...نزدیکش که میشوم متوجه ام میشود و برای فرار از آن عاشق پیشه با گفتن با اجازه ای به سمتم می آید و گرم استقبال میکند.منم هم به طبع اون احوال پرسی گرمی میکنم و از نگار خواهر نازنین باعث و بانی تولد جویا میشوم که با دست سمت چپ سالن را نشانم میدهد..به آن طرف که نگاه میکنم نگار.از همانجا دستی برایم تکان میدهد و در گوش پسرکناری اش که حدس میزنم آرمان نامزدش باشد چیزی میگوید.
چندی آنورتر کسی را میبینم که بیشتر از تعجب ناراحت میشوم..
نازنین پیش دستی میکند....
_درست دیدی مهراد براتیه استاد قبلیمون.
+اون اینجا چیکار میکنه.
_رفیق فاب آرمانه.آرمان همون دوست شفیقشه دیگه.مگه میشه تولد نامزد آرمان نیاد...
_بیا بریم پیش نگار..
چیزی نمیگویم به سمت نگار میرویم..
همچنان با غرور گوشه ای ایستاده و در دستش سیگاری است که با لذت از آن کام میگیرد.یک دستش در جیب شلوار جینش است.همچنان خوشتیپ.
گویی اورا به خاطر نیاوردم به سمت نگارو آرمان میروم و سلام و احوال پرسی میکنم.به نگار تبریک میگویم و از آرمان تشکر میکنم برای دعوت.
چیزی مرا به آن سمت میکشد بیخیال جمع و صحبت میشوم و با گفتن با اجازه ای به گوشه ای پناه میبرم و مانتو و شالم را در می آورم و به روی صندلی میگذارم و سیگارم را روشن میکنم.پرغرور تر از مهراد به جمع نگاهی میکنم که حس میکنم کسی به سمتم می آید.از همینجا هم میان این همه عطر پخش شده میتوان عطر چندمیلیونی و متفاوت تلخ و سرد اورا به مشام سپرد...
خودم را بی تفاوت نشان میدهم که صندلی درست رو ب رویم قرار میگیرد و مهراد روی آن صندلی مینشیند...
حرفی نمیزنم.دلخورم هنوز هم دلخور...


[ بازدید : 31 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 14 ارديبهشت 1399 ] [ 4:23 ] [ Maya.n ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]